سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

از محبت خار ها گل می شود
ازمحبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت دُردها صافی شود
از محبت شاه بنده می کنند
از محبت مرده زنده می کنند

.....گل تقدیم شما 



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 9:18 عصر ] [ ] [ نظر ]

محبت چیزی نیست که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد، چرا که محبت آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمی شود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.
برای هدیه کردن محبت ، یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه یک نگاه سرشار از اشتیاق، عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
محبت آنقدر نافذ است که یک فصل سرمای یأس و نا امیدی را در چشم برهم زدنی به بهاری پرطراوت تبدیل می کند.
محبت زیباترین معجزه خلقت است که هر جا ردپا و اثری از آن به جا بماند تفاوتی درخشان و ستودنی را به نمایش می گذارد.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند.
در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها و مسدودترین راه ها ، محبت بی نظیرترین معجزه  راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مسأله پیش روی تو چیست، بسپار و بدان که محکم ترین قفل ها با کلید محبت گشودنی است.
پس معجزه محبت را امتحان کن
.گل تقدیم شما 



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 9:13 عصر ] [ ] [ نظر ]

همه قراردادها را روی کاغذ بی جان نمی نویسند،
بعضی از قراردادها و عهدها را روی قلب می نویسند...
حواست به این عهدهای غیر کاغذی، بیشتر باشد،
شکستنشان یک آدم را می شکند....گل تقدیم شما



کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 1:40 عصر ] [ ] [ نظر ]

 

برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم*تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
بی مغز بود سر که نهادیم پیش خلق* دیگر فروتنی به در کبریا کنیم
دارالفنا کرای مرمت نمی کند*بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم
دارالشفای توبه نبستست در هنوز*تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم
روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست*توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم
پیراهن خلاف به دست مراجعت*یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست*چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم
سیم دغل خجالت و بد نامی آورد* خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم
بستن قبا به خدمت سالار و شهریار* امیدوارتر که گنه در عبا کنیم
یا رب تو دست گیر که آلا و مغفرت*درخور توست و درخور ما هر چه ما کنیمگل تقدیم شما
(سعدی شیرازی)

{شاید این ابیات به زبان بیدار آمده باشد} 

 



کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/3/21 ] [ 1:34 عصر ] [ ] [ نظر ]

به بار نشست لحظه های تنهاییم و در آن تو روییدی، چه زیبا چه آرام ، آن چنان مستتت شدم که حتی تنهایی را از یاد بردم، چه زیبا تر چه آرام تر، با محبت پروراندمت، در آغوش گرمم جادادمت، از آب دیدگانم آب دادمت، تا ملیح بار بیایی...
تو در من به تکامل رسیدی و آن چنان بزرگ شدی که من در پناه سایه تو به آرامش رسیدم بسیار زیباتر و بسیار آرام تر اما چه شد که پژمردی...؟؟؟ گل تقدیم شما(ش:آزاده.س)

{خدا کند که این متن حرف دل بیدار نباشد}



کلیدواژه ها:
[ شنبه 91/3/20 ] [ 7:24 عصر ] [ ] [ نظر ]

هر که در این سرا درآید
نانش دهید، و از ایمانش مپرسید؛
چه آن کس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد
البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد
.



کلیدواژه ها: خداوند
[ دوشنبه 91/3/8 ] [ 9:57 عصر ] [ حُسن یوسف ] [ نظر ]

لیلی جان سلام
دوست عزیزم، مرا به یاد می آوری؟ کودکی ات را چه، آیا آن را هم به یاد داری؟ عروسک خوشگلت در چه حال است؟ آیا یادی از آن هم می کنی؟من هنوز عروسکم را در ذهن خود می یابم،یادت هست آن عروسک های خوشگل را، که بازی دو نفره ی ما با آنها شکل می گرفت. آن ظرف وبشقاب های کوچک اسباب بازی را نیز چطور؟آن اجاق و یخچال اسباب بازی را چطور؟ که رویا های کودکی مان را سامان می بخشید، یادت هست آن روز هایی را که کنار هم می نشستیم و خاله بازی می کردیم، تو مامان می شدی و من خاله، تو عروسک را روی پا لالایی می دادی و من هم غذا می پختم!یادت هست که نوبتی نقش خاله و مامان شدنمان عوض می شد.یادت هست چقدر عروسک هایمان را دوست داشتیم؟
یادت هست چادر های گلدارمان را چپه سرمان می کردیم و کش چادر را به جای آن که پشت سر بیندازیم ، زیر چانه می گذاشتیم وعروسک را بغل می کردیم و مثلا می رفتیم به بازار تا برای خود و عروسک خوشگلمان چیزی بخریم! اسم عرو سکت چه بود؟اسمش را به خاطر می آوری؟ اسم عروسک من شقایق بود
و افسوس که حال غریبه شده ایم با هم، فراموش کرده ایم دوران کودکی را، و آن که چقدر یکدیگر را دوست داشتیم و اکنون می ترسیم از یکدیگر، و می ترسیم  که با هم صحبت کنیم و حتی می ترسیم که به هم سلام کنیم یا همدیگر را در خیابان های همان محله ی کودکی ببینیم
نمی دانم چرا اکنون زبان یکدیگر را نمی فهمیم  شاید زبان کودکی گویا تر بود...



کلیدواژه ها: چادر، لیلی، عروسک، کودکی
[ شنبه 91/3/6 ] [ 1:43 عصر ] [ ] [ نظر ]

زن به سمت خانه اش حرکت می کرد نوری را دید که از خانه ساتع می شود به دنبال منشا نور گشت چیزی دید که هرگز ندیده بود شوهر را صدا زد که این چادر از کیست که نورش به خانه ی ما روشنایی داده است و مرد یهودی به یاد آورد زمانی را که علی(ع) از او مقداری جو گرفت و چادر همسرش را نزد او به ودیعه گذاشت آن چادر،افتخار داشت تا بر سر زهرا افتد.
.
.
.
شصت وسومین آیه ی سوره ی نور نازل می شود که ای مسلمانان رسول خدا را آنگونه که یکدیگر را صدا می زنید صدا نکنید
فاطمه (ع)از امروز دیگر پیامبر(ص) را پدر نمی خواند وندای یا رسول الله او در گوش پدر طنین دارد. پیامبری که در اجرای فرمان الهی هرگز خانواده ی خود راجدا از دیگران ندیده است؛ این بار رو به دختر خود می فرماید: فاطمه جان! این آیه در مورد تو خانواده ات نازل نشده است، مرا پدر خطاب کن که مایه ی حیات قلب من است و خدا را خوشنود می کند.
و بار دیگر قلب رسول الله از صدای یا پدر های دخترش به لرزه می آید.
.
.
.
جنگ خندق است و شهر مدینه در محاصره. هر کس به اندازه توان خود جنگ را پشتیبانی می کند.
فاطمه(ع) قرصی نان برای کودکانش پخته است. اما تمی تواند بدون پدر لقمه ای از آن را به کودکان خود بخوراند. عموما هر گاه با پدر کار دارد برایش قاصدی می فرستد. اما این بار خود به سمت خط مقدم جبهه می رود.می رود تا به پدر اعلام کند که با حداقل امکانات هم، لحظه ای از یاد او غافل نیست. می رود تا دراین خستگی و آشفتگی جنگ، حمایت عاطفی خود را به پدر ثابت کرده باشد
پیامبر را پیدا می کند. کنار او می نشیند. سفره یساده ی نان را می گستراندو می فرماید: پدر جان نتوانستم لقمه ای بدون شما در دهان خود وکودکانم بگذارم.
پیامبر(ص) در اوج خستگی و گرسنگی، لقمه ای نان را جدا می کند و می فرماید: این اولین غذایی است که پدرت پس از سه روز در دهان می گذارد.
.
.
.
مردی است نابینا که پس از کسب اجازه از محضر علی(ع) وارد منزل ایشان شده است. پیامبر (ص) نگاهش به فاطمه (ع) می افتد و می بیند که چقدر سریع و هوشیار برمی خیزد م خود را می پوشاند.
پیامبر(ص) رو به دخترش می فرماید:این مرد نابیناست!
فاطمه(ص) پاسخ می دهد: اگر او مرا نمی بیند، من اورا می بینم، غیر از آنکه او بوی زن را استشمام می کند؟
پیامبر(ص) در حالیکه به تفکر بدیع دخترش می اندیشد،با تبسم می فرماید: سوگند می خورم که تو پاره ی تن منی.
.
.
.
مردی گرسنه به مسجد آمده واز پیامبر تقاضای کمک کرده است. پیامبر(ص) رو به مردم می فرمایند: چه کسی امشب این مرد را مهمان می کند؟
فقرو گرسنگی در خانه های مسلمانان چنان رخنه کرده است که کسی توانایی مهمان داری ندارد.
ناگاه علی(ع) که آبروی اسلام برایش از هر چیز با ارزش تر است می فرماید: من!
اینک به همراه مرد فقیر به خانه آمده و از فاطمه(ع) تقاضای مهمان داری کرده است. حضرت می فرماید: در خانه غذایی نیست مگر به اندازه ی خوراک یک دختر بچه! اما امشب گرسنگی را تحمل می کنیم وهمین مقدار کم را هم به میهمان می بخشیم.
.
.
.
سلمان به خانه ی فاطمه(ص) آمده است تا از او بخواهد به فقیری که در مسجد به پیامبر پناه آورده ، غذایی بدهد.
حضرت(ع) می فرماید: سه روز است که ما هم غذا نخورده ایم. فرزندانم از شدت گرسنگی بی قراری می کنند ... اما من نمی توانم نیکی و نیکو کاری را که در منزلم را کوبیده رد کنم.
آن گاه پیراهنی میآورد و می فرماید: این را در بازار نزد «شمعون» به گرو بگذار و مقداری خرما و جو قرض بگیر تا فقیر را نا امید نکرده باشی!
سلمان با جو وخرما نزد حضرت(ع) برمی گردد و می فرماید: مقداری از این غذا را برای کودکانت بردار!
حضرت(ع) با نهایت نو اندیشی جواب می دهد:من این کار را تنها برای خدای بزرگ انجام دادم. هرگز از چیزی که برای خدا می دهم استفاده نخواهم کرد.
.
.
.

هر روز کودک زودتر از پدر خود را به خانه می رساند و آت چه را پیش آمده برای مادر تعریف می کند.
دیروز علی(ع) از فاطمه(ع) این ماجرا را شنیده است.قرار است امروز پشت پرده پنهان شود و نحوه ی تعریف کردن پسرش را گوش دهد.
پسر مثل روز های پیش مقابل مادر ایستاده، اما این بار نمی تواند حرف بزند، مادر می پرسد: چه شده عزیزم چجرا تعریف نمی کنی؟
پسر می گوید:مادر! احساس می کنم فرد بزگی در این جا حضور دارد که احترام حضور او مانع می شود تا من از آیاتی که تازه بر پیامبر(ص) نازل شده و در مسجد شنیده ام، حرفی بزنم.
علی(ع) از پرده بیرون می آید و فرزند موددب و پر تسلطش را در آغوش می فشارد.
برگرفته از کتاب آلبوم خانواده



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/3/5 ] [ 6:3 عصر ] [ ] [ نظر ]

خدا از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکتر است (برای لیلی)



کلیدواژه ها: خداوند
[ جمعه 91/3/5 ] [ 4:45 عصر ] [ حُسن یوسف ] [ نظر ]

دیشب که شب آرزوها بود... حرم بودیم... حرم بودیم.... جاتون خالی.... خیلی شلوغ بود.... هر کسی به نیّتی...
وقتی رسیدیم صدای مداح از بلندگوی حرم بلند بود... داشت دعای کمیل می خوند.... تازه اول دعا بود.... به موقع رسیده بودیم.... «اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیء»
من اول یه گوشه پیدا کردم و نماز خوندم... بعدش هم به همراه بلندگوی حرم... زمزمه می کردم...
خدایا.... مرا ببخش.... خدای من.... فقیرم.... بی نوا.... تنها..... به تو پناه آورده ام.....
در بین دعا، گاه گاهی دعا می کردم.... آرزوها رو مرور می کردم.... و ....
طبق عادت مألوف و طریق معروف.... اولین دعا... دعای فرج بود... خدایا فرج را نزدیک کن... خدایا... قلب نازنینش را از ما راضی کن... خدایا.... اجابتم کن....
من که قول داده بودم برای خیلی ها دعا کنم.... شروع کردم... اول از اونا... یکی یکی اسماشونو میگفتم...
راستی یادم رفت بگم... رو به قبله نشسته بودیم... گنبد قشنگ حرم... سمت چپم بود... هر از چند گاهی... بین هر دعایی... آخر هر آرزویی... زیر چشمی به گنبد نگاه می کردم... که خدایا... به حق امام مهربان... به حق این شب.... به حق این مکان مقدس.... اجابتم کن...
یکی یکی اسماشونو می گفتم.... خدایا... اجابتشون کن... به حق اینجا... بعدش دعا کردم برای خیلیا...
برای لیلی ها... برای همه ی دختران ایران...
خدایا همشونو سلامت بدار... خوشبخت.... خدایا کمک کن همشون بنده ی واقعی برات باشن.... خدایا به همه ی دختران ایران.... به همه ی لیلی ها... نجابت... حیا.... عفت... شرم... عاقبت بخیری.... خدایا... همشونو اجابت کن... به حق گنبد....
خدایا خیلی از دخترای ایران.... خیلی از لیلی ها... دوست داشتن امشب زیر سایه ی گلدسته ها باشن....
خیلی ها دوست داشتن اینجا روی بال فرشته ها بشینن.... خدایا... همشونو.... اجابت کن... به حق فرشته ها... به حق گلدسته ها....
خدایا.... دخترا لطیف و دل نازکن.... دخترا عاطفه دارن.... لیلی ها عاشقن... خدایا خودت دوستشون داشته باش...
خودت عشقشون باش... خودت عاشقشون کن... خدایا.... به حق عشق... به حق این همه عاشق... به حق امام عاشقی.... خدایا
خدایا... لیلی تو رو دوست داره... همه ی لیلی ها تو رو دوست دارن... خودت ببین... همشون اومدن.... همشون...
ببین دارن برات گریه می کنن... ببین دارن تو را صدا می زنن... «یا ربّ یا ربّ یا ربّ»...
خدایا تنهاشون نذار.... خدایا اجابتشون کن.... خدایا اینجا..... به حق حرم...
چه لحظه های شیرینی.... چه ثانیه های قشنگی... چه فضای زیبایی... انگار همه اجابت شدن... انگار همه رو خدای مهربون اجابت کرده.... همه رو بخشیده.... انگار امام رئوف از همه راضی شدن....
انگار فرشته ها همشون اومدن.... انگار حرم بهشته... انگار...
انگار خدای خوبی ها به حق امام خوبی ها و به حق حرم و به حق گنبد و به حق گلدسته ها و به حق فرشته ها و به حق خوباش... همه ی لیلی ها رو اجابت کرده...
و باز این منم که مات و مبهوت از مهربانی این خدا و رأفت این امام ناخودآگاه به سجده می افتم که خدایا... شکرت... خدایا... شکرت
شکراً لله.... شکراً لله... شکراً لله



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/3/5 ] [ 11:29 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 49
دیروز: 3
آمار کل: 246783


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان