سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ



لیلا.........لیلی..........دختر ایران زمین........دختر سرزمین من......... ریحان......لطیف........زلال........شاد....احساساتی....پر از هیجان و نشاط.... پر از لبخند.... سرزنده....
 پر از انرژی....دنبال موفقیت و پیروزی....حساس....نیازمند محبت و توجه و البته نیازمند....
لیلای لیلی می دانم یکی از مهمترین ویژگیهای تو حسّ خودنمایی است، چه  حسّ شیرینی چه زیباست، چقدر تو را به آرامش می رساند آخه منم از جنس تو ام می دونم چه چیزی مطلوب توست می شناسمت با همه ی روحیّاتت آشنایم می دانم که دوست داری همه جا دیده شوی، همه از دیدنت لذت ببرند و به تو بگویند چقدر زیبایی آری می دانم این حسّ خیلی خوبیست اگر خوب نبود خداوند در ذات ما خانمها قرار نمی داد و ما رو تشویق نمی کرد به تقویت این حس، این حس و تمام احساسات لطیفی که مخصوص خانمهاست تقدیم به تو...
اما...اما کمی که بیشتر فکر می کنم می بینم از آنجایی که مبدء هستی که کارهایش هیچ کدام بدون حساب و کتاب نیست در این مسئله هم مقدراتی دارد که نباید از آن چشم پوشید...........
 لیلا حسّ خودنمایی گوارای وجودت اما... اما با شرایط و حدودش اما به جایش، در جایگاه مخصوص خودش که خداوند آن را مشخص کرده است این حسّ زیبا نباید در جای نازیبا مصرف شود، خودت می دانی جایش کجاست – اگر فطرتت را مرور کنی و بر آن سرپوش نگذاری...
پس تا می توانی خوت را بنمایان، زیبایی خودت را به رخ بکش، جلوه های وجودیت را آشکار کن اما در جای خودش، برای کسی که قدر آن را بداند و ارزش تو را بفهمد.......- برای همسر عزیز و محبوبت- .......
تا میتوانی برایش دلبری کن تا میتوانی زیباییهایت را در راهش خرج کن.... جایگاهش همینجاست......
 اگر غیر این راه را انتخاب کنی خودت را گول زده ای، ارزش خودت را پایین آورده ای، معنی این حس را خدشه دار کرده ای، خودت را فروخته ای چقدرهم ناچیزفروخته ای ..................
نمی دانی که این حس چقدر زیباتر می شود اگر در راهش مصرف کنی؟................................
برخیز لیلی.......برخیز لیلای زیبا.....این حس با تمام زیباییها و جایگاهش منتظر توست این حس تقدیم به تو.....



کلیدواژه ها: لیلی، همسر، زیبایی
[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 3:43 عصر ] [ ] [ نظر ]

برای لیلی


لیلی عزیز غفلت صفتی است که ممکن است بر هرکس عارض شود درست است عارض می شود اما پایدار نیست... اما اگر درنگی بر فطرت داشته باشی و از سلامت آن برخوردار، می بینی و می یابی که ایمان به مبدئی داری، مبدئی که هستی تمامی عالمیان به او اتصال دارد، بعد که این حس را با تمام وجود در خود احساس کردی و ایمان آوردی خواه ناخواه به این معترف می شوی که این مبد
أ ازاحوال ما غافل نیست حال چگونه ممکن است ازهدایتمان غافل شود؟............با انواع اسباب و وسایل وبه بهانه های مختلف برایمان حجت و برهان و دلیل آورده که اگر کمی چشممان را باز کنیم تک تک آنها را میبینیم و مطمئنا خجلت زده می شویم اینها را قرار داده که چی؟ که ما غافل نباشیم اما....اما ما نه تنها آنها را نمی بینیم تازه کفران نعمت هم می کنیم و برخلاف فطرت و عقل سلیم هم رفتار ......
لیلی جان بیا چشمهایمان را بشوییم و به فطرت بازگردیم بیا.....برگردیم.....بیا......



کلیدواژه ها: لیلی، فطرت
[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 1:2 عصر ] [ ] [ نظر ]

لیلی جان سلام
دوست عزیزم، مرا به یاد می آوری؟ کودکی ات را چه، آیا آن را هم به یاد داری؟ عروسک خوشگلت در چه حال است؟ آیا یادی از آن هم می کنی؟من هنوز عروسکم را در ذهن خود می یابم،یادت هست آن عروسک های خوشگل را، که بازی دو نفره ی ما با آنها شکل می گرفت. آن ظرف وبشقاب های کوچک اسباب بازی را نیز چطور؟آن اجاق و یخچال اسباب بازی را چطور؟ که رویا های کودکی مان را سامان می بخشید، یادت هست آن روز هایی را که کنار هم می نشستیم و خاله بازی می کردیم، تو مامان می شدی و من خاله، تو عروسک را روی پا لالایی می دادی و من هم غذا می پختم!یادت هست که نوبتی نقش خاله و مامان شدنمان عوض می شد.یادت هست چقدر عروسک هایمان را دوست داشتیم؟
یادت هست چادر های گلدارمان را چپه سرمان می کردیم و کش چادر را به جای آن که پشت سر بیندازیم ، زیر چانه می گذاشتیم وعروسک را بغل می کردیم و مثلا می رفتیم به بازار تا برای خود و عروسک خوشگلمان چیزی بخریم! اسم عرو سکت چه بود؟اسمش را به خاطر می آوری؟ اسم عروسک من شقایق بود
و افسوس که حال غریبه شده ایم با هم، فراموش کرده ایم دوران کودکی را، و آن که چقدر یکدیگر را دوست داشتیم و اکنون می ترسیم از یکدیگر، و می ترسیم  که با هم صحبت کنیم و حتی می ترسیم که به هم سلام کنیم یا همدیگر را در خیابان های همان محله ی کودکی ببینیم
نمی دانم چرا اکنون زبان یکدیگر را نمی فهمیم  شاید زبان کودکی گویا تر بود...



کلیدواژه ها: چادر، لیلی، عروسک، کودکی
[ شنبه 91/3/6 ] [ 1:43 عصر ] [ ] [ نظر ]

ای... یادش بخیر... بچه بودیم... چه روزای خوبی بود... من و سعید همسایه بودیم.... یا من می رفتم خونه ی اونا یا اون میومد خونه ی ما... با هم بازی می کردیم... شیطونی می کردیم... دعوا می کردیم... گاهی هم قهر می کردیم... البته مثلا قهر می کردیم ولی بازم با هم بودم.... بعد با کوچک ترین بهونه آشتی می کردیم... دوباره از اول... روز از نو ... روز از نو...
چه روزای خوبی بود... من می شدم مادر... سعید می شد پدر... اون می رفت سرکار... من غذا درست می کردم... چایی درست می کردم... مثلا از سرکار برمی گشت و کلی خسته شده بود... منم براش غذا درست کرده بودم... چایی هم دم کرده بودم... و منتظر بودم مثلا کی بیاد... خلاصه میومد... منم براش چایی و غذا می آوردم... با هم چایی می خوردیم... غذا می خوردیم... حرف می زدیم... یادش بخیر...
سعید اون وقتا خیلی غیرتی بود... یادمه یه بار باهام دعوا کرد... حسابی... فقط برای این که بدون روسری اومده بودم تو کوچه.... باهام قهر کرد... ولی بعدش آشتی کرد... یادش بخیر...
یادش بخیر... حیف شد.... چه زود گذشت...
حالا سعید رفته دنبال کار خودش... منم رفتم دنبال زندگی خودم... نه اون منو میشناسه... نه من اونو... دیگه حتی به هم سلام هم نمی کنیم... دیگه...
دیگه نه اون با من قهر می کنه، نه من با اون... دیگه... دیگه به روسری و چادرم کاری نداره...دیگه....
دیگه سعید برا من سعید نمیشه... دلم میخواد یه موقعیتی پیش بیاد برم باهاش حرف بزنم... به جای اینکه برم توی پارک و خیابون با غریبه ها.... دلم میخواد یه بارم شده بهم گیر بده... به جای اینکه همش پیرزن همسایه بهم گیر بده... دلم می خواد سعید بره سرِکار... به جای اینکه همش صدای باباش رو بشنوم که به مامانش میگه: دوباره این پسرت تو کوچه جلوی دبیرستان دخترا دسته گل به آب داده....، دلم میخواد....
کاش همیشه بچه بودیم... یا مثل دوران بچگی ساده بودیم... کاش سعید این حرفامو میخوند.... کاش سعید منو درک کنه... کاش منو بفهمه... کاش...
به هر حال من هنوز هم سعید دوست دارم...
ولی نمی دونم الان باید چه کار کنم....!!!؟؟



کلیدواژه ها: خاطره، لیلی
[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:0 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

آمدنت را چشم میکشم.... لیلی جان!
هر کجا در میمانم تو را صدا میزنم... لیلی من...
البته قبول دارم که اشتباه از من است... جمعه ها بیشتر یادت میکنم...
آخر جمعه ها رنگ تو را دارد...
 لیلی جان نمیدانی در خیالم چقدر تصور کرده ام آمدنت را...
چقدر فکر کرده ام به این که بیایی چه کنم...
چه میشود....
چطور با تو برخورد کنم.... چطور گرامی بدارمت...
چه لحظه هایی شیرینی از دیدار در ذهنم نقش بسته....
چقدر دلبسته ات هستم لیلی ام...
چقدر دوستت دارم....
چه احساس خوبی است با تو بودن...
با تو زندگی کردن را دوست دارم...
لیلی جان خودت بگو فراق تا کی...
چرا نمی آیی؟ بیا لیلی جان، من تو را محتاجم...
بیا تا بفهمم معنی خوشبختی را...
بیا لیلی جان...



کلیدواژه ها: لیلی
[ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 6:49 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 25
دیروز: 51
آمار کل: 243262


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان