سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

برای لیلی


لیلی عزیز غفلت صفتی است که ممکن است بر هرکس عارض شود درست است عارض می شود اما پایدار نیست... اما اگر درنگی بر فطرت داشته باشی و از سلامت آن برخوردار، می بینی و می یابی که ایمان به مبدئی داری، مبدئی که هستی تمامی عالمیان به او اتصال دارد، بعد که این حس را با تمام وجود در خود احساس کردی و ایمان آوردی خواه ناخواه به این معترف می شوی که این مبد
أ ازاحوال ما غافل نیست حال چگونه ممکن است ازهدایتمان غافل شود؟............با انواع اسباب و وسایل وبه بهانه های مختلف برایمان حجت و برهان و دلیل آورده که اگر کمی چشممان را باز کنیم تک تک آنها را میبینیم و مطمئنا خجلت زده می شویم اینها را قرار داده که چی؟ که ما غافل نباشیم اما....اما ما نه تنها آنها را نمی بینیم تازه کفران نعمت هم می کنیم و برخلاف فطرت و عقل سلیم هم رفتار ......
لیلی جان بیا چشمهایمان را بشوییم و به فطرت بازگردیم بیا.....برگردیم.....بیا......



کلیدواژه ها: لیلی، فطرت
[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 1:2 عصر ] [ ] [ نظر ]

سلام بر مروه و بر همفکرانش، سلام بر مروه و بر همرزمانش، سلام بر مروه و بر همراهان و یاورانش و بر ادامه دهندگان راهش...
سلام بر مروه شهید راه فطرت و آزادی، سلام بر مروه شهید راه غیرت و کمالات انسانی...
شروینی عزیز ما به تو افتخار می کنیم، مطمئن باش فرزندت به خود می بالد با داشتن مادری این چنین...
نفرین بر آن دستی که نگذاشت زیبایی تو پایدار بماند، نفرین بر آن کسی که نتوانست عقاید بر حقت را ببیند...
تو الگوی ما شدی در عفت، تو نشان دادی که در سرزمین کفر و زیرهزاران شکنجه هم می توان ایستاد، تو تحمل و صبر را به من آموختی.شهادت گوارای وجودت و آرامش ابدی نوش جانت...
تو در راه احیای حق گام برداشتی و از حق دفاع کردی و به حق پیوستی، حق نگهدارت ...


یاد و نامت جاویدان و راهت پر رهرو...

 

 

 

 



کلیدواژه ها: مروه، شهید
[ دوشنبه 91/4/12 ] [ 3:57 عصر ] [ ] [ نظر ]

نمی دونم اولین بار چه کسی برای عزیز از دست رفته اش مراسم جراغ برات راه انداخت، فقط می دونم که هر سال خیلی از مردم خراسان این رسم رو زنده نگه می دارن.
چراغ برات یعنی شب های 12،13،14،شعبان، از سه شب قبل از میلاد آقا شروع میشه و شب ولادت، آخرین شب محسوب میشه.
چراغ برات یعنی حلوا، یعنی خرما، یعنی مادربزرگ و پدربزرگ،یعنی یادی از اون هایی که تا دیروز پیشمون بودن ولی امروز نیستن، یعنی اون استادی که پای درسش می شستیم ولی الان دیگه نیست ، یعنی اون مادربزرگی که هرسال توی همین روزا خبرت می کرد که بیای تا برای مرده ها حلوا درست کنی ولی امسال باید برای خودش حلوا بپزی
چراغ برات یعنی یک عالمه خاطره از مسجد،از دیس های حلوا و خرمایی که صف می کشن تا بعد از نماز بین مردم پخش شن.
چراغ برات یعنی آدمایی که توی عکس ها مجبوری نگاهشون کنی، خاطره از آدمایی که به دنیا آمدن، کودکی کردن و به جوانی رسیدن، ازدواج کردن و بچه دار شدن و... اما حالا برای دیدنشون باید به قبرستون ها سر بزنی، آدمایی که خیلی شبیه خود ما هستن،همه ی اون دغدغه ها وشور و هیجان هایی که ما تجربه می کنیم رو تجربه کردن و آخر رسیدن به این جا.
چراغ برات یعنی یه فاتحه که مثل یه هدیه بهش روبان میزنی و میندازیش توی صندوق پست خدا تا برسه به دست صاحبش.
چراغ برات یعن یقبرستون های شهر،بهشت رضا، خواجه ابصلت، خواجه مراد، خواجه ربیع و آرامستان های حرم که توی این شب ها خیلی شلوغن...
دنبال سند روایی هم نگردین که پیدا نمی کنین، توی هیچ کتاب روایی هم نیست،فقط رسم و خاطره ای که هر بچه ایی توی خونه ی پدر و مادرش یاد گرفته و نسل به نسل از سینه ای در سینه ای دیگه جا خوش .کرده



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/4/12 ] [ 7:39 صبح ] [ ] [ نظر ]


به دنبال چیز دیگری می گشتم اما وقتی به این مطلب برخوردم زیبا به نظرم آمد متنی که خواهید خواند از بخش های انتهایی نامه چارلی چاپلین به دخترش است که از میان سطر سطرش بوی دلسوزی های یک پدر برای فرزندش استشمام می شود گرچه می تواند تا حدودی با عقاید ما متفاوت باشد اما رنگ و بوی انسانیت در آن موجب می شود ما نیز از زیبایی های این نامه لذت و شاید هم بهره ای ببریم من بخشی را مهیا کرده ام و خواندن سایر قسمت های نامه را به خودتان واگذار می کنم 
دخترم! گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس در شهر بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آن ها هستم
.
.
.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه می رفته اند، نگران بوده ام  اما دخترم!این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیش از بند بازان ریسمان نا استوار سقوط می کنند ... دخترم پدرت با تو حرف می زند، شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است...روزی شاید چهره ی یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که تو همانند یک بندباز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند. از این رو دل به زر وزیور نبند، بزرگ ترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.
دخترم! هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال همسری باشد که روح خود را برای تو عریان کرده است. دخترم! برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگر میگذارم و با این پیام نامه را پایان می بخشم«انسان باش، پاکدل ویکدل،زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است »

برگرفته از کتاب حلوه های معرفت ص 207



کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 91/4/8 ] [ 6:10 صبح ] [ ] [ نظر ]

نزدیکتر از... (برای لیلی)

توی زندگی همیشه فکر کن پیش خدایی
خدا بهت گفته بنده من برو برام یه لیوان پر شیر داغ بیار، وقتی آوردی هرچی بخوای بهت میدم.
تو هم میری تا بیاری

شیر رو به سختی تهیه میکنی.
گرمش میکنی.
توی یه لیوان خوشگل می ریزی آخه داری واسه خدات میبری،.
لیوانو دستت می گیری شروع می کنی به رفتن پیش خدا.
توی راه از شدت داغی لیوان مجبور میشی هی ازین دست به اون دست کنی.
از مشکلات جلوی پات که باعث میشه تو حواست پرت بشه و لیوان داغ یا بریزه یا دستت بسوزه باید بی توجه باشی.
باید به خدا فکر کنی که قراره بهت پاداش بهتر ازین دستات بده.
شاید بتونی بخاطر سوختن دستات ازخدا دستایی بخوای که هیچوقت نسوزه.
شاید بخوای بهت ثروت بده بجای دست.
شاید بخوای بهت صبر بده بجای ثروت.
شاید بخوای بهت زیباترینها رو بده .
شاید و شاید وشاید...
اما الان فکرت برگشته سمت لیوان که نکنه بریزه یا دستت بسوزه. خوب به لیوان نگاه می کنی لیوان تاسر پر شیره آخ جون پس خودم که اینقدر خسته شدم چی!
بزار یکم بخورم خستگیم در بره! خدا خودش کریمه می بخشه لیوان پر نیست! آره ، میخورم!
همینکه لیوانو میبری سمته دهنت یادت می افته میتونی وقتی رسیدی بخوای خدا خستگیتو از وجودت دفع کنه که هیچوقت خسته نشی. لیوانو دوباره دستت می گیری بدون اینکه ذره ای ازش کم بشه.
توی راه پات به فرش(دنیا) گیر میکنه. داری زمین میخوری نگاه به خودت میکنی. آره ، لیوان مهمتره پای منو ولش! لیوانو دو دستی می چسبی که نریزه.
روی پات حالا جای یه زخم گنده داره،  که هم سوزش داغی لیوان تو دستت هم زخم پات امونتو بریده.
دیگه داری کم کم به خودت میفهمونی که خدا چرا ازم خواست وقتی میدونست این اتفاقات برام می افته مگه اون عادل نیست؟!!!
دوباره میگی ولش بهش میگم زخم پام رو هم خوب کنه که دیگه هیچ وقت زخم نشه.
حالا که از هم دنیا هم ثروتاش و همه وجودت رها شدی داری کم کم به خدا نزدیک میشی.

در میزنی ....تق تق... بیا بنده من!!!
میری داخل به خدا میگی: بفرمائید این لیوان پر شیر داغ بدون ذره ای که ازون کم شده باشه؟!؟!
خدا میگه:
میدونم بنده من.
درتمام راه من همراهت بودم و ازتمام حرفات و آرزوهات و اتفاقاتی که برات افتاد خبر دارم.
اون اتفاقاتو من برات گذاشتم تا بسنجمت.
تو اخم میکنی میگی: خدا دستت درد نکنه جواب من این بود؟ چرا کمکم نکردی؟
خدا میگه:
وقتی دستت سوخت غصتو خوردم.
وقتی پات زخم شد درد کشیدنتو فهمیدم.
این من بودم که کمکت کردم.
وقتی دستت سوخت صبوری کنی سوزش اونو برات کم کردم.
وقتی پات زخم شد کمکت کردم بتونی روپات بایستی.
بنده من اگه راهو راحت می اومدی دیگه قدر نعمتی که میخوام بهت بدمو نمیدونستی پس بهتر بود ابنا برات اتفاق بیفته .
خدا بهت لبخند میزنه میگه: حالا بگو چی از من می خوای؟
تو تو خودت فرو میری میگی: آخه چی بخوام وقتی اون از همه آرزوهام خبر داره؟ اگه میخواست میتونست بهم بده بدون اینکه ازش بخوام!
بعد از چند لحظه خدا روبهت میکنه میگه : پس چی شد بگو؟!
میگی : خدا من وجود شما برام کافیه، شما رو دارم دیگه هیچی برام مهم نیست! نه دست سوخته ، نه زخم پا ، نه هیچ ثروتی که ازتون میخواستم درخواست کنم .
فقط میگم: خدا، بازم هوامو داری یا نه؟
تنهام نذار که روزی این چیزای کم ارزش برام مهم بشه...

فیس نما



کلیدواژه ها: خداوند
[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 4:29 عصر ] [ حُسن یوسف ] [ نظر ]

تو چقدر خوبی و مهربون.... تو چقدر صافی و ساده.... چقدر مهربونی و همدل... مگه من چیکار کردم...
مگه من چیکار کردم که این همه خوبی در حقم میکنی... من لایق این همه خوبی نیستم... از اول آشنایی من با تو.... تو همش خوبی کردی و من هی نمک دون شکستم.... هی با من راه اومدی... گفتی عیب نداره، بچه است دیگه.... بزرگ میشه خوب میشه.... بزرگتر که شدم، تو هی به من خوبی کردی و من هی از تو دور شدم... گفتی عیب نداره... نوجوونه..... بازیگوشه دیگه.... بزرگ میشه خوب میشه...
بزرگتر شدم، تو همش بهم خوبی کردی... ولی من خوبیاتو ندیدم و بهت محل ندادم... گفتی عیب نداره.... جوونه دیگه.... و .... و .....
مگه من چی کار کردم، من لایق این همه خوبیات نبودم و نیستم...
چرا این همه به من خوبی میکنی... میشه منو به حال خودم رها کنی تا قدر تو رو بیشتر بدونم....
خوب که فکر میکنم میبینم هر چی دارم از تو دارم... از خودم هیچی ندارم.... تمام چیزایی که دارم... خوب که فکر میکنم میبینم غیر از تو چیزی ندارم.... همشو تو بهم دادی..... از دست و پا و انگشت و آرنج و کمر و چشم و گوش و بینی و .... تمام اعضا و جوارح، گرفته تا هر چی فکرشو میکنم، مثلا همین گوشی، همین لب تاب، همین ساعت، اوه اگه بخوام بشمارم تا آخر عمر هم که بشمارم تموم نمیشه....
آخه چرا...؟؟!! چرا تو این همه خوبی و من این همه بد؟؟؟؟
چرا وقتی ازت دور میشم یکی نمیزنی زیر پام تا بیفتم و کسی نباشه بلندم کنه تا دوباره بیام پیش خودت....
چرا بهت بدبین میشم منو نمیبری تا دیگه فرصتی برای بدبینی به تو نداشته باشم... چرا باز بهم فرصت میدی؟!!!
حتما با خودت میگه عیبی نداره... جوونه.... خوب میشه.... برمیگرده....
دلم میخواد یه نیمه شب بیام پیشت یه دل سیر برات گریه کنم... دلم میخواد یه نصف شب بیام خونت کلی باهات درد دل کنم.... راستش دلم برات تنگ شده....
اگه میشه بیدارم کن.... بیام باهات حرف بزنم.... خسته شدم از این همه دوستای دو رو...
از این همه آدمای.... میشه یه بار دیگه دستمو بگیری... یه بار دیگه بلندم کنی....  یه بار دیگه کمکم میکنی؟؟؟
دلم برات تنگ شده.... بذار بیام با خودت حرف بزنم.... خسته شدم از این رفیقای نیمه راه... خسته شدم از اینا که یه روز دو روز باهامند و دیگه.... میرن دنبال کارشون....
رفیق من تویی.... مگه نه؟؟؟ دستمو بگیر.... دلم برات تنگ شده...
خدا...

 

برای رضا، دوست خوبم از «عشق قشنگه»



کلیدواژه ها: برای دوست عزیزم
[ دوشنبه 91/4/5 ] [ 5:53 صبح ] [ ] [ نظر ]

اینجا دهکده ی عشق... و این من... منی که دارم دهکده ای از عشق را با دستان تو میسازم...
پس اینجا دهکده ی عشق و این من، من...
عشق من، حال مرا بنگر... در خلوت و تنهایی این موقع شبم.... آمده ام با تو حرف بزنم...
به من گوش میدهی... عاشقت شده ام... عاشق..
مرا دریاب... هر لحظه که به تو فکر میکنم... تمام وجودم پر میشود از تو... از با تو بودن.... از با تو ماندن...
تنها یک آرزو دارم و آن.... دستم را بگیر... رهایم نکن.... عشق من...
من تو را میخوانم... عشق را...
اینجا دهکده ی من است... دهکده ی عشق.... و تو عشق من...
عشق من، من میدانم که تو هم داری به من فکر میکنی.... تو هم داری برای من آرزو میکنی...
خودت را برایم آرزو کن... و من، تو را برای خودم آرزو کردم....
من ملودی عشق را از نو می نوازم... و تو صدای ترانه ام را می شنوی.... عشق من....
ببین از ملودی من خوشت می آید... عشق من، تویی تو... عشق من، تویی تو...
این جا دهکده ی عشق است....
و من عاشق عشق توام... من ملودی و تو عشق من...
رهایم نکن.... خدای من.



کلیدواژه ها: برای دوست عزیزم
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 11:24 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

انگار همین دیروز بود، من و تو، با چه ذوق و شوقی، به همراه خانواده ها، چه شیرین بود، البته استرس هم داشت....
تا چند لحظه ی دیگه، تو حرم، روز میلاد، مهم ترین اتفاق زندگیم.....
فقط چند دقیقه مونده که من به تو برسم، به عشقم، به تو....
همه اومدن، حاج آقا مجتبوی شروع کرده به دعا خوندن، من قلبم داره میتپه...
بابام که اشک ذوقش رو نمیتونست پاک کنه... و مادر هم که...
همه منتظرن.... فرشته ها این لحظه ها رو به تصویر میکشن...
آخرین کلمه های من تنها... خدایا، مرا به او برسان...
حاج آقا داره وکالت میگیره، قلبم داره تند تند میزنه...
وای خدای من، من به عشقم رسیدم، خدای من، تو...
حالا دیگه من و تو، ما شدیم...
حالا دیگه من تو رو دارم... و تو منو....
بابا دستامونو گذاشت تو دست هم...
من به تو نقل دادم و تو به من...
حالا من و تو با هم زیارت نامه میخونیم و این آغاز این آغاز بود...
.....      ...... 
......، حالا تو امروز توی حرم مراسم عقدت یادآور شروع من بود....
شروع زندگیت مبارک....




کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 10:55 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

به تو عادت کرده بودم، ای به من نزدیک تر از من؛ ای حضورم از تو تازه، ای نگاهم از تو روشن؛ به تو عادت کرده بودم، مثل گلبرگی به شبنم؛ مثل عاشقی به غربت، مثل مجروحی به مرهم؛ لحظه در لحظه عذابه، لحظه های من بی تو، تجربه کردن مرگه، زندگی کردن بی تو؛ من که در گریزم از من، به تو عادت کرده بودم، از سکوت و گریه شب، به تو هجرت کرده بودم، با گل و سنگ و ستاره، از تو صحبت کرده بودم؛ خلوت خاطره هامو، با تو قسمت کرده بودم؛ خونه لبریز سکوته، خونه از خاطره خالی؛ من پر از میل زوالم، عشق من تو در چه حالی....

 

از طرف دوست خوبم، ملودی



کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 9:48 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

خیلی درد دارد، خیلی! انگار دردش حرکت می کند در رگ هایم و توزیع می شود در تمام سلول های بدنم، احساس یک تاسف و تاثر عمیق، چرایش را زمانی متوجه می شوید که گروهی را ببینید که دغدغه دارند برای نجابت، اخلاق و انسانیت؛ وقتی با تمام داشته ها و نداشته هایشان وبلاگی راه اندازی کرده اند و شروع کرده اند به نوشتن برای اخلاق، برای انسانیت و برای آزادی از بند هایی که بال های بشر را می بندند، و هنگامی که به خود نگاه می کنند، می بینند که دستشان خالی است و قلمشان قاصر از انتقال آنچه که قلب هایشان برای آن می تپد.

اگر سهم شما از اخبار و وقایع تنها پاره ای روزنامه یا مجله باشد، از آنچه می خواهم بگئیم اطلاع دارید. اطلاع دارید از اقدام بی شرمانه یک بازیگر ایرانی که با تصاویر منتشره از خود، لرزه بر اندام سینمای ایران و همه ی ایرانیان انداخت، لازم نیست تصویرش را برایتان بگذارم ؛ با اولین جست و جو می توانید آن را در وب بیابید، زمانی که روسری از سر برداشت از مسلمانی فاصله گرفت اما حالا به انسانیت خیانت کرد و نجابت انسان ها را نادیده گرفت.

گله و شکایت نداریم از او، چون می پنداریم که چیزی برای از دست دادن نداشته است؛ شکایت از هنرمندانمان داریم و از سینمای نجیب؟ ایران، شکایت از صدا و سیما، از وزارت ارشاد

جشن های سینمایی می گیرید، هر روز مقابل چشم هزاران مخاطب از خود تشکر می کنید که فلان سریال یا فلان فیلم سینمایی را ساخته اید، رسانه را محلی برای تشکر از خود کرده اید و آن گاه که از شما انتظار می رود که اقدام قبیحانه ی یک نانجیب را به طور علنی و در رسانه محکوم کنید، ساکت می نشید.

نمی دانم شاید شما هم با او هم عقیده باشید یا شاید تصاویر برهنه اش آن قدر سخیف وزننده بود که حتی ارزش یک واکنش را نداشت.

آرزو های خوب برایتان دارم اما انگار...



کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 91/4/1 ] [ 7:30 عصر ] [ ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 6
دیروز: 35
آمار کل: 246245


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان