سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

با هم رفتیم بیرون، یه چادر مشکی، همیشه روی صندلی عقب ماشینه!
بهش میگم: تو که هیچ وقت سرت نمی کنی، چرا با خودت میاری؟!!!
می گه: وقتی شبا دیر می رم خونه، لازمم میشه! واسه امنیت!

ساعت نزدیک 10 شبه، رسیدیم درِ خونه، موقع خداحافظی،
دوستم می گه: با تو که باشم، بابام میذاره تا ساعت 1 هم بیرون باشم!

بعد از تعطیلات ترم رفتم دانشگاه
از دور همون دوستم رو دیدم که چادر مشکی شو سرش نکرده!
همیشه می گفت برا امنیت چادر مشکی می پوشه...

امنیتی که روی صندلی عقب ماشینه.... همیشه همراه منه!
اعتمادی که پدر تو وقتی همراه منی، به تو داره.... همیشه همراه منه!
چادر مشکی من، همیشه همراه منه....
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر



کلیدواژه ها: چادر
[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 7:3 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

می پرسی چی سخته؟ عجله نکن بهت میگم...
اینکه یه چیزی مثل پتو همش روی سرت سنگینی کنه. اینکه یه تیکه پارچه ی سیاه رو وسط چله ی تابستون با خودت ببری این ور و اون ور! اینکه مثل دِ مُده ها یه کیسه خواب دور خودت بپیچی!!!
اصلا فلسفه ی این تیکه پارچه ی مشکی چیه که هر جا باهاش میری، دیگه هیچ پسری نگاتم نمیکنه، حالا بماند که چقدر مسخره می شی؟ راستی اسمش چی بود؟؟؟
تو افکار خودم غرق بودم که با دستای چروکیده و پینه بستش دست روی شونم گذاشت و گفت: اسمش چادره ننه جون....
با بهت نگاش میکردم...
به موهای حناشدش که با یه روسری گلدار قایمشون کرده بود... همینطور که دست می برد سمت سماور بقل اتاق و چایی می ریخت، شروع کرد به حرف زدن، همون حرفایی که برام مثل یه گنج بود، همون حرفایی که کلام الله توش موج می زد...
چادر نوره ننه جون، عشقه، برای سر کردن چادر باید انگیزه داشت...
چه انگیزه ای بالاتر از عشق به خدا؟!!!
این حرفا شعار نیس، که بچه های امروزی بهش میگن افکار قدیمی، حتی اگه قدیمی باشه، مگه هر چی قدیمیه باید ریختش دور؟؟
عاشق نشدی ننه جون، هر وقت عاشقش شدی میفهمی چی میگم دخترم...
تو که عاشق نیستی، اون که هست...
چایی رو گذاشت جلوم، با گوشه ی روسریش مروارید اشکاش که روی گونه های می لغزید رو پاک کرد و رفت...
من ماندم و حوض موّاج افکارم...



کلیدواژه ها: چادر
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 9:2 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

تو تابستون گرم امسال با این گرمای خفه کنندش تو اتوبوس نشسته بودیم.
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا
دور از مامانش نشسته بود رو صندلی، تَه اتوبوس
دختر کوچولو روسریش رو خیلی قشنگ، با رعایت حجاب، همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانمی مانتویی و تقریباً بی حجاب که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو همش باد میزد با افسوس گفت:
توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟!!
از دست اجبار این مامانای خشکه مقدس...
تو گرمت نمیشه بچه؟!!
همون لحظه اتوبوس واستاد و دختر کوچولو باید پیاده می شد.
دختر کوچولو گره ی روسری شو سفت تر کرد و محکم گفت:
بله ...  گرمه ....   ولی آتیش جهنم که گرمتره... تازه خیلی خیلی گرمتره...
دختر کوچولو رفت ولی...
ولی اون خانم سخت به فکر فرو رفت....
ولی آتیش جهنم گرمتره... تازه خیلی خیلی گرمتره...
خیلی خیلی گرمتره....



کلیدواژه ها: چادر
[ چهارشنبه 91/5/25 ] [ 8:0 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

حدود 20 سالی بیشتر نداشت.
شاید اگه بگم دستمال سر، از نوع میکروسکوپی هاش سرش می کرد، بهتر بود تا بگم روسری داشت...
از اون دخترای ....   به قول بعضیا دیگه آخرش بود...
قبل از ماه رمضون بود. وقتی برای مشاوره به اتاقم اومد با روزای قبلش خیلی فرق داشت.. از زمین تا آسمون...
مقنعه سرش کرده بود... البته هنوز چند تا از موهاش بیرون بود...
اما اون تیپ خنک قبلی کجا و .... مقنعه کجا؟!!!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!!
بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی بپرسم شروع کرد:
- حاج آقا امروز یه اتفاق خیلی عجیب برام اتفاق افتاد.
هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیومده بودم که...
- گفتم مگه چی شده؟
در حالی که کلی شوق و ذوق داشت که حرفشو زودتر بزنه گفت:
- امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم، همین که خواستم برم بشینم، یه دختر حدود 24 ساله، محجبه، با مانتویی خیلی شیک، چادری اتوکشیده و بسیار مرتب با یه حجاب کامل و خیلی تمیز و شیک،نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزش رو کرد به من: خانم خوب! بیا کنار من بشین!
بدون هیچ حرفی رفتم کنارش نشستم.
هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که منو با یه لبخند خیلی شیرین نوازش کرد و گفت:
- من دانشجوی دانشگاه .... هستم، شما چیکار می کنی؟
گرم صحبت شدیم، انگار سالها بود که منو میشناخت!!!
و سالها بود که دوست بودیم! وسط صحبتاش بعضی وقتا حرفاشو نمیشنیدم.
فقط با اشتیاق نیگاش می کردم
و پیش خودم می گفتم: خوش به حالش...
کاش منم مثل این زیبا و محجبه بودم.
..... آنچنان با اشک و حسرت از اون دختر چادری حرف می زد که انگار آرزویی به جز چادری شدن نداره...
وقتی از اون دختره حرف میزد اشک تو چشماش جمع شده بود...
من تو دلم خدا رو شکر می کردم و به حال اون دختر دعا می کردم: خدا خیرت بده، آفرین به تو...
حالا یه دختر رو چادری کردی... آفرین.



کلیدواژه ها: چادر
[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 8:0 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

دیروز داشتم تو خیابون رد می شدم
یه پسره رد شد و یه متلک بهم انداخت که هنوز تو فکرشم...
با صدای بلند داد زد:
همه خونه دار شدن، تو هنوز تو چادر زندگی می کنی!
دارم به این فکر می کنم که یه خونه ی جدید بخرم.
از اون مانتو گرونا و مانتو نشین بشم.
اصلا یه سوال؟؟؟
واقعا همه خونه دار شدن؟؟!!
یا هنوز خیلیا تو چادر زندگی می کنن.
تو تابستون و توی چادر زندگی کردن خیلی سخته... آخه هوا گرمه و چادر کولر نداره...
نمی دونم چرا مانتوها هر چی کوتاهتر میشن، گرون تر میشن؟!!!
اصلا اگه مانتو بهتره...
پس چرا من چادرم رو این قدر گرون خریدم؟؟؟!!!

به نقل از ریحانه ی رحیمی



کلیدواژه ها: چادر
[ دوشنبه 91/5/9 ] [ 11:36 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

لیلی جان سلام
دوست عزیزم، مرا به یاد می آوری؟ کودکی ات را چه، آیا آن را هم به یاد داری؟ عروسک خوشگلت در چه حال است؟ آیا یادی از آن هم می کنی؟من هنوز عروسکم را در ذهن خود می یابم،یادت هست آن عروسک های خوشگل را، که بازی دو نفره ی ما با آنها شکل می گرفت. آن ظرف وبشقاب های کوچک اسباب بازی را نیز چطور؟آن اجاق و یخچال اسباب بازی را چطور؟ که رویا های کودکی مان را سامان می بخشید، یادت هست آن روز هایی را که کنار هم می نشستیم و خاله بازی می کردیم، تو مامان می شدی و من خاله، تو عروسک را روی پا لالایی می دادی و من هم غذا می پختم!یادت هست که نوبتی نقش خاله و مامان شدنمان عوض می شد.یادت هست چقدر عروسک هایمان را دوست داشتیم؟
یادت هست چادر های گلدارمان را چپه سرمان می کردیم و کش چادر را به جای آن که پشت سر بیندازیم ، زیر چانه می گذاشتیم وعروسک را بغل می کردیم و مثلا می رفتیم به بازار تا برای خود و عروسک خوشگلمان چیزی بخریم! اسم عرو سکت چه بود؟اسمش را به خاطر می آوری؟ اسم عروسک من شقایق بود
و افسوس که حال غریبه شده ایم با هم، فراموش کرده ایم دوران کودکی را، و آن که چقدر یکدیگر را دوست داشتیم و اکنون می ترسیم از یکدیگر، و می ترسیم  که با هم صحبت کنیم و حتی می ترسیم که به هم سلام کنیم یا همدیگر را در خیابان های همان محله ی کودکی ببینیم
نمی دانم چرا اکنون زبان یکدیگر را نمی فهمیم  شاید زبان کودکی گویا تر بود...



کلیدواژه ها: چادر، لیلی، عروسک، کودکی
[ شنبه 91/3/6 ] [ 1:43 عصر ] [ ] [ نظر ]
حجاب فاطمی
هوا دارد کم‌کم گرم می‌شود
و همین‌جا باید
از آدم‌هایی که در این گرما
به فکر آدم‌های دیگر هستند
و چادر می‌پوشند
و گاهی بیش‌تر؛
تشکر کنم!

*ما چنین خانوم‌ها یی داریم در رویِ زمین. بی‌انصافی‌ست ازشان تشکر نکنیم!
ارسال شده توسط: ک.م


کلیدواژه ها: چادر
[ شنبه 91/2/16 ] [ 4:20 عصر ] [ ] [ نظر ]

سوم دبستان بودم، دختری آروم و مظلوم، آخه شرگری هامو کوچیکتر که بودم تا سقف حداکثر انجام داده بودم و حالا نوبتو داده بودم به بقیه؛ از سال دوم دبستان مقیّد شدم، یعنی پدر و مادر عزیزم که نقشی مهم و پررنگی در زندگی ام داشتند تشویقم کردن که واجبات شرعی رو انجام بدم و حرف خدا و پیغمبرو از همون موقع تو گوشم خوندن، یادمه که چادر گل دار قهوه ای رنگمو سرم می کردم و مثل حاج خانما به مسجد می رفتم، نمازم که ترک نمی شد، ماه رمضونم کوچیکتر که بودم روزه ی کلّه گنجشکی و از سال دوم با پدر و مادرم کامل می گرفتم، اینا رو گفتم محض ریا و التماس دعا و ...
یه روز از روزای سال سوم، وقتی که زنگ خورده بود و با دوستم زینب می خواستیم به خونه برگردیم مثل همیشه رفتیم تو سالن پیش جا لباسی ها تا چادرهامونو سرمون کنیم و بریم خونه؛ که ناگهان دیدم چادر من نیست، هر چی دنبالش گشتم پیدا نشد، انگار یکی از دخترا اشتباهی سرش کرده بود، اشکام سرازیر شد! مجبور شدم اون روز بدون چادر به خونه برگردم، وای نمی دونی چقدر برام سخت بود! انگار اصلاً لباس تنم نبود! آخه خیلی با چادر اُخت شده بودم و جزئی از وجودم شده بود؛ احساس می کردم همه دارن منو نگاه می کنن، همش پشت دوستام پنهان می شدم، بالاخره با هر بدبختی که بود خودمو رسوندم خونه، ولی این خاطره هرگز از ذهنم پاک نشد و چادرم برای همیشه جزئی از وجودم شد.



کلیدواژه ها: چادر، خاطره
[ شنبه 90/12/27 ] [ 8:27 صبح ] [ ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 44
دیروز: 3
آمار کل: 246778


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان