سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

سوم دبستان بودم، دختری آروم و مظلوم، آخه شرگری هامو کوچیکتر که بودم تا سقف حداکثر انجام داده بودم و حالا نوبتو داده بودم به بقیه؛ از سال دوم دبستان مقیّد شدم، یعنی پدر و مادر عزیزم که نقشی مهم و پررنگی در زندگی ام داشتند تشویقم کردن که واجبات شرعی رو انجام بدم و حرف خدا و پیغمبرو از همون موقع تو گوشم خوندن، یادمه که چادر گل دار قهوه ای رنگمو سرم می کردم و مثل حاج خانما به مسجد می رفتم، نمازم که ترک نمی شد، ماه رمضونم کوچیکتر که بودم روزه ی کلّه گنجشکی و از سال دوم با پدر و مادرم کامل می گرفتم، اینا رو گفتم محض ریا و التماس دعا و ...
یه روز از روزای سال سوم، وقتی که زنگ خورده بود و با دوستم زینب می خواستیم به خونه برگردیم مثل همیشه رفتیم تو سالن پیش جا لباسی ها تا چادرهامونو سرمون کنیم و بریم خونه؛ که ناگهان دیدم چادر من نیست، هر چی دنبالش گشتم پیدا نشد، انگار یکی از دخترا اشتباهی سرش کرده بود، اشکام سرازیر شد! مجبور شدم اون روز بدون چادر به خونه برگردم، وای نمی دونی چقدر برام سخت بود! انگار اصلاً لباس تنم نبود! آخه خیلی با چادر اُخت شده بودم و جزئی از وجودم شده بود؛ احساس می کردم همه دارن منو نگاه می کنن، همش پشت دوستام پنهان می شدم، بالاخره با هر بدبختی که بود خودمو رسوندم خونه، ولی این خاطره هرگز از ذهنم پاک نشد و چادرم برای همیشه جزئی از وجودم شد.



کلیدواژه ها: چادر، خاطره
[ شنبه 90/12/27 ] [ 8:27 صبح ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 14
دیروز: 100
آمار کل: 243456


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان