برای لیلی |
ای... یادش بخیر... بچه بودیم... چه روزای خوبی بود... من و سعید همسایه بودیم.... یا من می رفتم خونه ی اونا یا اون میومد خونه ی ما... با هم بازی می کردیم... شیطونی می کردیم... دعوا می کردیم... گاهی هم قهر می کردیم... البته مثلا قهر می کردیم ولی بازم با هم بودم.... بعد با کوچک ترین بهونه آشتی می کردیم... دوباره از اول... روز از نو ... روز از نو... کلیدواژه ها: [ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:0 عصر ] [ بیدار ]
[ نظر ]
با یه خانم بی حجاب برخورد کردم، سعی کردم خیلی آروم وارد شم، بعد گذشت از مقدمات و صاف کردن جاده، پرسیدم انگیزتون از این کار چیه؟ چرا کاری میکنین که حضرت زهرا سلام الله علیها ناراحت بشن؟ چرا که قیافه ی خیابونامون ژشت بشه و معنویت از بین بره؟ چرا چرا چرا...؟ کلیدواژه ها: [ دوشنبه 91/2/11 ] [ 9:46 عصر ] [ ]
[ نظر ]
اتوبوس راه افتاد، بعد این که خوب گرم صحبت شده بودیم ناگهان صدای بلند و تند و خشن خانمی که در عقب اتوبوس بلند شده بود نظرمان را به خود جلب کرد و بی اختیار همه ی چشم ها به عقب اتوبوس دوخته شد، خانمی را دیدم که در حال فحش دادن و دری وری گفتن به آقا پسری بود، بعداً که داستان را جویا شدم فهمیدم که این آقا پسر به دخترای این خانم نگاه های بدجور کرده بود و این خانم صدای اعتراضش بلند شده بود؛ کار داشت به کتک کاری می رسید که با عذرخواهی پسره قضیه ختم به خیر شد. من که از دور شاهد این ماجرا بودم همه ی حق رو به خانمه داده بودم و حتی با خودم درباره ی آقا پسره هم قضاوتهایی کرده بودم، بعداً که جزئیات روشن شد فهمیدم که نخیر، مثل اینکه فقط پسره مقصر نبوده؛ چون دخترای اون خانم وضع حجاب خوبی نداشتن، در حالی که همه فقط به پسره گیر داده بودن و اونو مقصر می دونستن. به نظرتون کار اون دخترخانما جز این چه معنی ای داشت، جز اینکه یه چراغ سبز نشون بدن به چشمای آلوده، جز اینکه با این کارشون خودشونو به راحتی بفروشن و در اختیار دیگران قرار دادن، جز اینکه ... کلیدواژه ها: [ شنبه 91/1/5 ] [ 11:12 عصر ] [ ]
[ نظر ]
سوم دبستان بودم، دختری آروم و مظلوم، آخه شرگری هامو کوچیکتر که بودم تا سقف حداکثر انجام داده بودم و حالا نوبتو داده بودم به بقیه؛ از سال دوم دبستان مقیّد شدم، یعنی پدر و مادر عزیزم که نقشی مهم و پررنگی در زندگی ام داشتند تشویقم کردن که واجبات شرعی رو انجام بدم و حرف خدا و پیغمبرو از همون موقع تو گوشم خوندن، یادمه که چادر گل دار قهوه ای رنگمو سرم می کردم و مثل حاج خانما به مسجد می رفتم، نمازم که ترک نمی شد، ماه رمضونم کوچیکتر که بودم روزه ی کلّه گنجشکی و از سال دوم با پدر و مادرم کامل می گرفتم، اینا رو گفتم محض ریا و التماس دعا و ... کلیدواژه ها: [ شنبه 90/12/27 ] [ 8:27 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |