سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

ای... یادش بخیر... بچه بودیم... چه روزای خوبی بود... من و سعید همسایه بودیم.... یا من می رفتم خونه ی اونا یا اون میومد خونه ی ما... با هم بازی می کردیم... شیطونی می کردیم... دعوا می کردیم... گاهی هم قهر می کردیم... البته مثلا قهر می کردیم ولی بازم با هم بودم.... بعد با کوچک ترین بهونه آشتی می کردیم... دوباره از اول... روز از نو ... روز از نو...
چه روزای خوبی بود... من می شدم مادر... سعید می شد پدر... اون می رفت سرکار... من غذا درست می کردم... چایی درست می کردم... مثلا از سرکار برمی گشت و کلی خسته شده بود... منم براش غذا درست کرده بودم... چایی هم دم کرده بودم... و منتظر بودم مثلا کی بیاد... خلاصه میومد... منم براش چایی و غذا می آوردم... با هم چایی می خوردیم... غذا می خوردیم... حرف می زدیم... یادش بخیر...
سعید اون وقتا خیلی غیرتی بود... یادمه یه بار باهام دعوا کرد... حسابی... فقط برای این که بدون روسری اومده بودم تو کوچه.... باهام قهر کرد... ولی بعدش آشتی کرد... یادش بخیر...
یادش بخیر... حیف شد.... چه زود گذشت...
حالا سعید رفته دنبال کار خودش... منم رفتم دنبال زندگی خودم... نه اون منو میشناسه... نه من اونو... دیگه حتی به هم سلام هم نمی کنیم... دیگه...
دیگه نه اون با من قهر می کنه، نه من با اون... دیگه... دیگه به روسری و چادرم کاری نداره...دیگه....
دیگه سعید برا من سعید نمیشه... دلم میخواد یه موقعیتی پیش بیاد برم باهاش حرف بزنم... به جای اینکه برم توی پارک و خیابون با غریبه ها.... دلم میخواد یه بارم شده بهم گیر بده... به جای اینکه همش پیرزن همسایه بهم گیر بده... دلم می خواد سعید بره سرِکار... به جای اینکه همش صدای باباش رو بشنوم که به مامانش میگه: دوباره این پسرت تو کوچه جلوی دبیرستان دخترا دسته گل به آب داده....، دلم میخواد....
کاش همیشه بچه بودیم... یا مثل دوران بچگی ساده بودیم... کاش سعید این حرفامو میخوند.... کاش سعید منو درک کنه... کاش منو بفهمه... کاش...
به هر حال من هنوز هم سعید دوست دارم...
ولی نمی دونم الان باید چه کار کنم....!!!؟؟



کلیدواژه ها: خاطره، لیلی
[ دوشنبه 91/3/1 ] [ 10:0 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

با یه خانم بی حجاب برخورد کردم، سعی کردم خیلی آروم وارد شم، بعد گذشت از مقدمات و صاف کردن جاده، پرسیدم انگیزتون از این کار چیه؟ چرا کاری میکنین که حضرت زهرا سلام الله علیها ناراحت بشن؟ چرا که قیافه ی خیابونامون ژشت بشه و معنویت از بین بره؟ چرا چرا چرا...؟
در پاسخ با اعتماد به نفس کامل گفت: چون الگوهای من اینجورین!!! منم دارم از اونا پیروی می کنم، اصلا کار پیرو خودش رو شبیه به الگو کردنه دیگه!!! با تعجب پرسیدم: مگه الگوی شما کیه؟ گفت: ای بابا، مثل اینکه تو باغ نیستی ها! و بعد با افتخار نام چند تا بازیگر رو گفت.
من که از کوره در رفته بودم، از شدت عصبانیت زبونم بند اومده بود، بعد چند ثانیه خودم رو پیدا کردم و گفتم: چی؟! الگوی تو و امثال تو اینا هستن؟!!! چه الگوهای الگویی برای خودتون انتخاب کردین. امیدوارم به بهترین راه ها هدایتتون کنن. دلم براش سوخت نزدیک بود گریم بگیره، آخه چرا؟! این تفکر از کجا ناشی میشه، یعنی می تونه از جهل باشه یا ....
دلم برای مظلومیت حضرت زهرا سلام الله علیها سوخت. الهی بمیرم که وقت حیاتشان مظلوم بودند و هم چنان مظلوم ماندند.



کلیدواژه ها: بی حجاب، خاطره
[ دوشنبه 91/2/11 ] [ 9:46 عصر ] [ ] [ نظر ]

 اتوبوس راه افتاد، بعد این که خوب گرم صحبت شده بودیم ناگهان صدای بلند و تند و خشن خانمی که در عقب اتوبوس بلند شده بود نظرمان را به خود جلب کرد و بی اختیار همه ی چشم ها به عقب اتوبوس دوخته شد، خانمی را دیدم که در حال فحش دادن و دری وری گفتن به آقا پسری بود، بعداً که داستان را جویا شدم فهمیدم که این آقا پسر به دخترای این خانم نگاه های بدجور کرده بود و این خانم صدای اعتراضش بلند شده بود؛ کار داشت به کتک کاری می رسید که با عذرخواهی پسره قضیه ختم به خیر شد. من که از دور شاهد این ماجرا بودم همه ی حق رو به خانمه داده بودم و حتی با خودم درباره ی آقا پسره هم قضاوتهایی کرده بودم، بعداً که جزئیات روشن شد فهمیدم که نخیر، مثل اینکه فقط پسره مقصر نبوده؛ چون دخترای اون خانم وضع حجاب خوبی نداشتن، در حالی که همه فقط به پسره گیر داده بودن و اونو مقصر می دونستن. به نظرتون کار اون دخترخانما جز این چه معنی ای داشت، جز اینکه یه چراغ سبز نشون بدن به چشمای آلوده، جز اینکه با این کارشون خودشونو به راحتی بفروشن و در اختیار دیگران قرار دادن، جز اینکه ...
 راستش دلم خیلی برای اینجور افراد میسوزه آخه چون نمیدونن چه عواقبی در انتظارشونه دلم میسوزه، نمیدونن که وقتی خودشون رو به این شکلای عجیب و غریب درست میکنن باعث جذب نگاه های مسموم میشن و این نگاه ها امواج منفی بهشون وارد میکنه، غافلند از اینکه دارن خودشونو میسوزونن و هلاک میکنن...
کاش یکی این حرفا رو بشنوه... کاش!!!
گوش شنوا کو.........



کلیدواژه ها: خاطره
[ شنبه 91/1/5 ] [ 11:12 عصر ] [ ] [ نظر ]

سوم دبستان بودم، دختری آروم و مظلوم، آخه شرگری هامو کوچیکتر که بودم تا سقف حداکثر انجام داده بودم و حالا نوبتو داده بودم به بقیه؛ از سال دوم دبستان مقیّد شدم، یعنی پدر و مادر عزیزم که نقشی مهم و پررنگی در زندگی ام داشتند تشویقم کردن که واجبات شرعی رو انجام بدم و حرف خدا و پیغمبرو از همون موقع تو گوشم خوندن، یادمه که چادر گل دار قهوه ای رنگمو سرم می کردم و مثل حاج خانما به مسجد می رفتم، نمازم که ترک نمی شد، ماه رمضونم کوچیکتر که بودم روزه ی کلّه گنجشکی و از سال دوم با پدر و مادرم کامل می گرفتم، اینا رو گفتم محض ریا و التماس دعا و ...
یه روز از روزای سال سوم، وقتی که زنگ خورده بود و با دوستم زینب می خواستیم به خونه برگردیم مثل همیشه رفتیم تو سالن پیش جا لباسی ها تا چادرهامونو سرمون کنیم و بریم خونه؛ که ناگهان دیدم چادر من نیست، هر چی دنبالش گشتم پیدا نشد، انگار یکی از دخترا اشتباهی سرش کرده بود، اشکام سرازیر شد! مجبور شدم اون روز بدون چادر به خونه برگردم، وای نمی دونی چقدر برام سخت بود! انگار اصلاً لباس تنم نبود! آخه خیلی با چادر اُخت شده بودم و جزئی از وجودم شده بود؛ احساس می کردم همه دارن منو نگاه می کنن، همش پشت دوستام پنهان می شدم، بالاخره با هر بدبختی که بود خودمو رسوندم خونه، ولی این خاطره هرگز از ذهنم پاک نشد و چادرم برای همیشه جزئی از وجودم شد.



کلیدواژه ها: چادر، خاطره
[ شنبه 90/12/27 ] [ 8:27 صبح ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 19
دیروز: 10
آمار کل: 246223


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان