تا سوار ماشین شدم و تو رو دیدم خیلی حالم ناجور شد...
راستش هر وقت یه خانمو این طور میبینم حالم بد میشه... یه زن، که یادش رفته...
و تو با اون نگاه بدت منو اذیت می کردی، مثلا داشتی بهم میگفتی اینو نگا، از پشت کوه اومده...
و من داشتم تو ذهنم با تو حرف می زدم... چند دفعه خواستم سر صحبتو باهات باز کنم...
ولی دیدم شرایط مهیا نیست گفتم بذار پیاده که شدی منم پیاده میشم و میام دو سه دقیقه باهات حرف می زنم...
تو ذهنم برات کلّی فلسفه چیدم که بهت بگم...
ولی کاش...
تو که پیاده شدی...
صدای ترمز رو که شنیدم...
و وقتی تو رو کف خیابون دیدم...
کاش زودتر بهت میگفتم
تا شاید فرصتی برای بازگشت داشتی...
ولی حالا دیگه فرصت تو تموم شد ولی کاش...
کاش لحظه ی آخر عمرت وضع بهتری داشتی...
کاش....
کلیدواژه ها: