سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

هر چی فکر می کنم
هر چی توی کتابا می گردم
هر چی می پرسم
به جایی نمی رسم
نمی دونم واقعاً؟!!!!
چه جوری دخترای دانشکده، با ناخن های لاک زده! وضو می گیرن و نماز می خونن!!!
وقتی موقع نماز میشه، چادرای رنگی رو سر می کنن
دوست دارم برم نزدیک و در گوششون آروم بگم
مگه فقط خدا نامحرمه؟؟؟!!!



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/4/30 ] [ 6:50 عصر ] [ ] [ نظر ]

آرام می شوم
آرام
وقتی چادرم
سرسره ای می شود
برای قطرات کوچک باران
باران نگاه
و
باران گناه
چـــــــــــــــــــ  ...            ـــــــــــــ  ... ا    ...    د  ..... ر     ....   مـــــــــــــــــــــــــــ ...



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/4/30 ] [ 10:37 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

منم بعضی اوقات خسته میشم
از خود چادر که نه
از سختی هاش
ولی
بعد آروم میشم
به خاطر خدا
به خاطر کعبه ی سیاه
به خاطر خونه ی خدا
به خاطر چادر مشکی که روی خونه ی خداست
اون وقت آروم می شم
آروم آروم
چون خدا هم چادر مشکی داره...
....
چــــــ ....  ....   ـــــــ..... ا .......... د .......... ر.....
مـــــــــ ...... ــــــــــــــــ ... شــــــ .....  ـــــــــــــ .... کــــــــــــــــــــ.... ـــــــ ی



کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/4/30 ] [ 7:0 صبح ] [ بیدار ] [ نظر ]

هوا خیلی گرم شده!!!
خیلی گرم.
معمار دانشکده ی ما هم که یادش رفته جایی برای کولر تعبیه کنه!؟
تمام طول روز تو دانشکده، گرممه.
احساس می کنم که دیگه نفس آخرمه، از بس هوا گرمه...
با خودم میگم اشکال از چادری بودن منه؟
یا معمار دانشکده مقصره؟ که به این فکر نکرده که وقتی هوا گرم میشه!!!
مشکل از رنگ چادر مشکی منه؟!
یا کلّاً هوا خیلی گرمه؟!
نه.... مشکل خود منم که تحمل گرما رو ندارم.
اصلا باید محل زندگیمو عوض کنم.
شاید بهتر باشه برم شمال روسیه.
شمال روسیه و مناطق سرد زمین برای ما چادری ها بهتره.
راستی چرا اکثر مسلمونا و چادریا تو مناتطق گرم و یا گرم ترین مناطق زمین زندگی می کنن؟؟؟!!!
گاهی از چادر مشکیم خسته می شم!
انگار تمام گرمای اطراف را برای آزار من جمع کردن!
این گرما عذابم میده...
اما مثل همیشه تحملّش می کنم...
مثل همیشه مطمئن هستم که عذاب آتش جهنم حتماً گرم تر از این حرفاست...
حتی اگه رنگ چادرم سفید باشه
و تحمل گرما برام آسون
حتی اگه حجاب نداشته باشم، عذابش سخت تر از این حرفاست
حتی اگه معمار جهنم به فکر گذاشتن کولر در جهنم باشه!!!
....

 

به نقل از ریحانه رحیمی – با تلخیص و تغییر



کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 91/4/29 ] [ 6:59 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]

داشتیم از سفر برمی گشتیم، وارد تهران که می شویم
از پله برقی راه آهن که بالا می آییم، کنار پله ها نوشته:
مراقب چادر و لباس های بلند خود باشید!
من چادرم را سفت می گیرم که مراقبش باشم
که به پله های برقی راه آهن تهران گیر نکند!
این تابلو رو باید بزرگ کنار همه ی ورودی های تهران بگذارند
تا به همه ی مسافرانی که وارد تهران می شوند، بگویند:
مراقب باشید
مراقب لباس های بلند و چادرهایتان باشید
مراقب اُمل گفتن ها باشید
مراقب عقایدتان
و مراقب حجابتان باشید
مراقب مدرن شدن شهرها
و مراقب سنتی شدن حجاب!
مراقب باشید که در تهران لباس های بلند و چادرهایتان در پله های روزگار تهران گیر نکند!!!!


 به نقل از «ریحانه رحیمی»



کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/4/25 ] [ 6:8 عصر ] [ بیدار ] [ نظر ]


روایت اول:(به نقل از مادربزرگم)زنی را در نظر بگیرید که همراه دو فرزند خردسال و شیر خوار خود از یکی از استان های غربی کشور به مشهد می آید و شوهر خویش را در مشهد از دست می دهد،خودش می شود سرپرست بچه هایش،این وضعیت مصادف می شود با ایام کشف حجاب رضاخانی و حال این زن باید به تنهایی برای معاش زندگی اش تلاش کند، تعریف می کنند هر گاه می خواست برای خرید به بیرون برود چادر شبی ، ملحفه ای را بر سر می کرد و به بیرون می رفت، چون چادر هایش را قزاق ها در خیابان پاره کرده بودند...حتی به این چادر شب ها و ملحفه ها هم رحم نمی کردند و روز به تعدادشان کمتر و کمتر میشد
 
روزی تنها پارچه ای را که در خانه می یابد را به عنوان چادر بر سر می کند و برای تامین نیاز هایش به بیرون می رود این بار نیز داستان روزهای قبل تکرار می شود و قزاق همان تنها دارایی زن را از سرش بر می دارد اما این یار زن سخت عصبانی می شود واز قزاق می خواهد تا پارچه را پس دهد که این آخری دارایی اش هست قزاق در برابر اصرار زن به او وعده میدهد که اگر زن بر در خانه اش بیاید پارچه را به او باز می گرداند ... زن برای باز پس گیری پارچه می رود اما پارچه را به او نمی هند و دست به سرش می کنند این بار ناراحتی تمام وجودش را در بر می گیرد و آه وناله اش به هوا بلند ...می شود
سه روز بعد خبری می رسد، خبری تکان دهنده، قزاق را اعدام کرده اند...تا شاید سایر قزاق ها بفهمن که خدایی وجود دارد که رضاخان نیست؛ ظلم را جواب می دهد و آه و ناله های یک زن تنها را بی پاسخ نمی گذارد

روایت دوم:(به نقل از مادر جانم ) مراسم روضه خوانی است،  زنان نشسته اند، روضه خوان آمده است و روضه می خواند، سماور در داخل آشپزخانه قل قل می کند..
انگار اتفاقی در حال افتادن است، سر و صدا و وحشتی میان مستمعین دیده می شود و هر کس به سویی فرار می کند ؛ قزاق ها وا رد خانه می شوند و از حیاط گذشته و با چکمه هایشان مجلس اهل بیت را زیر پا می گذارند؛ به سمت آشپزخانه می روند و سماور آب جوش را وسط آشپز خانه خلی می کنند...و صاحب خانه هاج واج نگاه می کند

روایت سوم (به نقل از تاریخ):مردم در مسجد مهم شهر تجمع کرده اند، نمی خواهن ننگ را بپذیرند،نسل اندر نسل سالم زندگی کرده اند ولی حالا باید...نزدیک غروب است که تحصن رنگ خون می گیرد.

سلام بر زنان و مردانی که در مسجد گوهرشاد به خون تپیدند،سلام بر چادر هایی که به خون وخاک آغشته شد، سلام بر زنانی که وظیفه ی جهاد نداشتند اما گلوله های رضاخان سینه هایشان را شکافت، سلام بر سنگفرش مسجد گوهرشاد که پذیرای خون گرم چکیده از قلب های شهیدان بود، سلام بر آنانی که به هنگام عروج، سایه ی دو گنبد را بر سر خود دیدند؛ گنبد فیروزه ای مسجد و گنبد طلایی امام سلام بر شهیدانی که به گفته ی شاهدان عینی جنازه هایشان همچون لاشه ای بر روی گاری می انداختند تا در جایی نا معلوم دفن کنند...
  

 21تیر ماه 1314 هجری شمسی، یادآور غیرت و عزت زنان و مردان ایرانی گرامی باد



کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 91/4/19 ] [ 6:41 صبح ] [ ] [ نظر ]

 

برای لیلی

اذن ورود می خواهم، اذن بده مولا، آخر بدون اذن نمی شود اسم شما را بر زبان آورد...
بسم الله...
یاباب الله، یا حجه الله، یا میثاق الله...
ای وعده حتمی خدا سلام بر تو در همه زمان ها و مکان ها، آقا جان زمان و مکان که پیش شما جرأت بودن ندارند، تو قائم بر زمان و مکانی، پیش تو همه به عجز افتاده اند سرتاسر،
ای مقدم بر همه عوالم و ای آرزوی تمام خلایق، اول و آخر و صراط و میزان تویی، روشنی بخش ظلمت و آشکار کننده حق تویی، ای که نطقت سراسر حکمت است و صدق، ارض و تمامی آنچه در آن است منتظر عدل و قسط شمایند ای مولای ناصح و مهربان...
سلام بر تو ای وصیّ امامان گذشته، ای نگهبان و حافظ اسرار پروردگار، ای فرزند ا نور درخشان و مردان بزرگ عالم و شخصیت های بارز انسانیت، ای که برای رسیدن به درگاه و قرب الهی تو بابی،ای که طریق تو حق است و بس هرکس به غیر راه تو رود حقّا که نابودی حقّ اوست، ای معدن علوم وحی و نبوت، تو نور خدایی که در قاموسش خاموشی وجود ندارد...
 مولایم درست است که با چشم سر نمی بینمت اما اگر چشم دل باز کنم هر طرف که نگاه کنم فقط تویی که دیده می شوی ، تو حجت گذشته و آینده ای مُهر غالب بودن فقط بر حزب تو خورده است و سپاه توست که پیروز میدان است و دشمن توست که زیانکار و خاسر...
تو گنجینه ی هر علمی، اصلا تمام علوم از تو نشأت می گیرد...
فتق و رتقِ تو منحصر به فرد است، هرجا گرهی وجود دارد وجود توست که گشاینده ی آن است، حق با تو اثبات می شود و ظهور پیدا می کند، تو باطل را از بیخ و بن باطل می کنی...
براستی که وعده خدا در مورد شما حق و انجام شدنی و حتمی است و هیچ شک و ریبی در آن تردید ندارد، احدی توان مقابله با تو را ندارد ای ولیّ الله الغالب، تو ذخیره ی خدا برای نصرت و یاری دینش هستی، تو عزت و اقتدار اهل ایمانی، پشت مومن به تو گرم است مولا...
ولایت و دوستی و شفاعت توست که اعمال بندگان روسیاه را قبول می کند و کردارشان را نیکو و حسناتشان را مضاعف و سیئاتشان را دفع...
حشر با اعتراف به امامت تو یعنی مُهر قبولی...
بد به حال منکر ولایت و مقام و معرفتت که تیره بختی از سرو رویش می ریزد، تو برقرار می کنی نظام عالم را ای پیشوای متقین و عزت و شرف موحدین، ای که سرو جان و تمام وجود و دارایی و هستی ام به فدایت یا صاحب الزمان (عج)،
خداوندا اگر مرگ امانم نداد تو مرا امان ده و بازگردانم برای خدمتگزاری مولایم، برای گرفتن داد دل از آن بیدادگران، برای دیدن حکومتش- آن حکومتی که وصفش چشم و گوشمان را برده و دل و جانمان را کور کرده- از ما دریغ مکن- البته که خود از خود دریغ می کنیم- اما تو هم به فریادمان برس...
به امید ظهور صلوات
 



کلیدواژه ها: یاصاحب الزمان عج
[ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 9:38 صبح ] [ ] [ نظر ]

برای لیلی
چشمانم را که بستم سامرا بودم غربتی بود که موج میزد در دلم، ازکوچه های تنگ وتاریک وظلمت وخفایی که حاکم بود رد شدیم گنبد را که دیدم ،دلم آرم گرفت ولی دیری نگذشت که دوباره غمگینتر شدم، وقتی قبر عسگریین (علیهم السلام ) رابدون ضریح وپیچیده شده در موکت دیدم، نمی دانستم چه بگویم و چطور خود را قانع کنم، دلم را چطور آرام کنم؟ زخم بود که روی زخم می آمد و مرهمی نبود برای آن، کنار گنبد محوطه ای بود که خاکی وخراب افتاده بود، محو این صحنه ها بودم واشک از کنار چشمم جاری، که گفتند بیایید می خواهیم برویم سرداب، غوغایی درونم به پا شد هم ذوق داشتم هم ترس، از پله ها که می رفتیم پایین صحنه ها و وقایع را با خود مرور می کردم وخود را برای مواجهه با آن آماده وذکر تکبیر بود که بر لبم روان بود، چشمم که به سرداب افتاد انگار تمام دنیا را به من داده بودند، جایی که امامم را درک کرده وپاهای مبارک ایشان به آن خورده بود، دلم می خواست کسی آنجا نمی بود تا جای جای آن را بوسه باران کنم ، خود را به آن مکان مقدس نزدیک کردم بی اختیار بر امامم سلام کردم و حضورشان راپررنگ دیدم، سعی کردم دعاهای مأثوره را بخوانم و دعا بر جمیع مومنین ومومنات کنم، مناجات عاشقانه ای بود قلبم آرامشی عجیب یافت، کمی طول نکشید که ندای رفتن بلند شد، نمی دانستم چطور قلبم را جدا کنم، برای سالم ماندنش دعا کردم ....و نمی دانم چطور توانستم از آنجا دل بکنم ولی از آن به بعد آرامشی عجیب داشتم..... آرامشی عجیب داشتم ....



کلیدواژه ها: سرداب، امام زمان عج
[ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 9:33 صبح ] [ ] [ نظر ]



لیلا.........لیلی..........دختر ایران زمین........دختر سرزمین من......... ریحان......لطیف........زلال........شاد....احساساتی....پر از هیجان و نشاط.... پر از لبخند.... سرزنده....
 پر از انرژی....دنبال موفقیت و پیروزی....حساس....نیازمند محبت و توجه و البته نیازمند....
لیلای لیلی می دانم یکی از مهمترین ویژگیهای تو حسّ خودنمایی است، چه  حسّ شیرینی چه زیباست، چقدر تو را به آرامش می رساند آخه منم از جنس تو ام می دونم چه چیزی مطلوب توست می شناسمت با همه ی روحیّاتت آشنایم می دانم که دوست داری همه جا دیده شوی، همه از دیدنت لذت ببرند و به تو بگویند چقدر زیبایی آری می دانم این حسّ خیلی خوبیست اگر خوب نبود خداوند در ذات ما خانمها قرار نمی داد و ما رو تشویق نمی کرد به تقویت این حس، این حس و تمام احساسات لطیفی که مخصوص خانمهاست تقدیم به تو...
اما...اما کمی که بیشتر فکر می کنم می بینم از آنجایی که مبدء هستی که کارهایش هیچ کدام بدون حساب و کتاب نیست در این مسئله هم مقدراتی دارد که نباید از آن چشم پوشید...........
 لیلا حسّ خودنمایی گوارای وجودت اما... اما با شرایط و حدودش اما به جایش، در جایگاه مخصوص خودش که خداوند آن را مشخص کرده است این حسّ زیبا نباید در جای نازیبا مصرف شود، خودت می دانی جایش کجاست – اگر فطرتت را مرور کنی و بر آن سرپوش نگذاری...
پس تا می توانی خوت را بنمایان، زیبایی خودت را به رخ بکش، جلوه های وجودیت را آشکار کن اما در جای خودش، برای کسی که قدر آن را بداند و ارزش تو را بفهمد.......- برای همسر عزیز و محبوبت- .......
تا میتوانی برایش دلبری کن تا میتوانی زیباییهایت را در راهش خرج کن.... جایگاهش همینجاست......
 اگر غیر این راه را انتخاب کنی خودت را گول زده ای، ارزش خودت را پایین آورده ای، معنی این حس را خدشه دار کرده ای، خودت را فروخته ای چقدرهم ناچیزفروخته ای ..................
نمی دانی که این حس چقدر زیباتر می شود اگر در راهش مصرف کنی؟................................
برخیز لیلی.......برخیز لیلای زیبا.....این حس با تمام زیباییها و جایگاهش منتظر توست این حس تقدیم به تو.....



کلیدواژه ها: لیلی، همسر، زیبایی
[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 3:43 عصر ] [ ] [ نظر ]

 

راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند. گفتند تو که بیایی خون به پا می کنی، جوی خون به راه می اندازی و از کشته پشته می سازی و ما را از ظهور تو ترساندند. ما از همان کودکی تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق می ورزیدیم و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم. عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعی ترین و شیرین ترین نیازمان بود. اما... اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی می شود جهان، وقتی که تو بیایی. همه پیش از آن که نگاه مهر گستر و دست های عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آری، برای اینکه گل ها و نهال ها رشد کنند، باید علف های هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین ممکن نیست.آری، برای اینکه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید. آری، برای اینکه عدالت بر کرسی بنشیند، هرچه سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودی سپرد و این ها همه، همان معجزه ایست که تنها از دست تو بر می آید و تنها با دست تو محقق می شود.

 اما مگر نه اینکه این ها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنی. آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد. کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟!

کسی به ما نگفت که وقتی تو بیایی، پرندگان در آشیانه های خود جشن می گیرند و ماهیان دریاها شادمان می شوند و چشمه ساران می جوشند و زمیم چندین برابر محصول خویش را عرضه می کند.

به ما نگفتند که وقتی تو بیایی؛ دل های بندگان را آکنده ازعبادت و اطاعت می کنی و عدالت بر همه جا دامن می گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن می کند و خوی ستمگری و درندگی را محو می سازد و طوق ذلت بردگی را از گردن خلایق بر می دارد. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی، زمین و آسمان به تو عشق می ورزند، آسمان بارانش را فرو می فرستد، زمین گیاهان خود را می رویاند... و زندگان آرزو می کنند مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را می دیدند و می دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو می فرستد.

 به ما نگفتند که وقتی تو بیایی، همه امت به آغوش تو پناه می آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش و تو عدالت را آنچنان که بای و شاید ذر پهنه جهان می گستری و خفته ای را بیدار نمی کنی و خونی را نمی ریزی.

 به ما نگفتند که وقتی تو بیایی؛ اموال را چون سیل جاری می کنی و بخشش های کلان خویش را هرگز شماره نمی کنی...

ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی!

ما بی آنکه مختصات ان بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم، تو را دوست می داشتیم و به تو عشق می ورزیدیم... ظهور تو بی تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

 برگرفته از نوشته های سید مهدی شجاعی



کلیدواژه ها: بهشت ظهور، امام زمان، فرج
[ سه شنبه 91/4/13 ] [ 1:45 عصر ] [ ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 13
دیروز: 10
آمار کل: 246217


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان