چشمانم را که بستم سامرا بودم غربتی بود که موج میزد در دلم، ازکوچه های تنگ وتاریک وظلمت وخفایی که حاکم بود رد شدیم گنبد را که دیدم ،دلم آرم گرفت ولی دیری نگذشت که دوباره غمگینتر شدم، وقتی قبر عسگریین (علیهم السلام ) رابدون ضریح وپیچیده شده در موکت دیدم، نمی دانستم چه بگویم و چطور خود را قانع کنم، دلم را چطور آرام کنم؟ زخم بود که روی زخم می آمد و مرهمی نبود برای آن، کنار گنبد محوطه ای بود که خاکی وخراب افتاده بود، محو این صحنه ها بودم واشک از کنار چشمم جاری، که گفتند بیایید می خواهیم برویم سرداب، غوغایی درونم به پا شد هم ذوق داشتم هم ترس، از پله ها که می رفتیم پایین صحنه ها و وقایع را با خود مرور می کردم وخود را برای مواجهه با آن آماده وذکر تکبیر بود که بر لبم روان بود، چشمم که به سرداب افتاد انگار تمام دنیا را به من داده بودند، جایی که امامم را درک کرده وپاهای مبارک ایشان به آن خورده بود، دلم می خواست کسی آنجا نمی بود تا جای جای آن را بوسه باران کنم ، خود را به آن مکان مقدس نزدیک کردم بی اختیار بر امامم سلام کردم و حضورشان راپررنگ دیدم، سعی کردم دعاهای مأثوره را بخوانم و دعا بر جمیع مومنین ومومنات کنم، مناجات عاشقانه ای بود قلبم آرامشی عجیب یافت، کمی طول نکشید که ندای رفتن بلند شد، نمی دانستم چطور قلبم را جدا کنم، برای سالم ماندنش دعا کردم ....و نمی دانم چطور توانستم از آنجا دل بکنم ولی از آن به بعد آرامشی عجیب داشتم..... آرامشی عجیب داشتم ....
کلیدواژه ها: سرداب، امام زمان عج