ما عروسکان خیمه شب بازی نبودیم...
ما را در شبی تاریک به بهانه ی نمایش بردند و بَزَک کردند و...
و یادمان دادند که چگونه خود را بیاراییم...
و در صحنه ی نمایش خود را نشان دهیم...
وقتی خوب سرگرم نمایش شدیم رهایمان کردند...
...
...
و فراموش کردیم
که در صحنه ی نمایش بودیم،
و گمان کردیم...
گمان کردیم
که مشغول زندگی خود بوده ایم،
و این گونه پس از نمایش یادمان رفت
یادمان رفت... که...
که حجابی داشتیم،
یادمان رفت که انسانیم
انسانیم...
و عریانی با فطرت انسانی ما منافات دارد،
یادمان رفت که معصومیّتی داشتیم
...
... که بر باد رفته،
حتی چــــــــــــــادرِ به خـــــــــــــاک و خــــــــــون کشیده شده ی دختر پیامبرمان را نیز فراموش کردیم...
پیامبر...
پیامبری که ...
پیامبری که برایمان حـــــجــــــــاب و عـــفـــــــــاف را به ارمغان آورد تا...
تا...
تا در این پرده نشینی...
تا در این پرده نشینی حجاب های ظلمانی را کنار بزنیم و ....
و به سوی نور عروج یابیم...
کلیدواژه ها: