به دنبال چیز دیگری می گشتم اما وقتی به این مطلب برخوردم زیبا به نظرم آمد متنی که خواهید خواند از بخش های انتهایی نامه چارلی چاپلین به دخترش است که از میان سطر سطرش بوی دلسوزی های یک پدر برای فرزندش استشمام می شود گرچه می تواند تا حدودی با عقاید ما متفاوت باشد اما رنگ و بوی انسانیت در آن موجب می شود ما نیز از زیبایی های این نامه لذت و شاید هم بهره ای ببریم من بخشی را مهیا کرده ام و خواندن سایر قسمت های نامه را به خودتان واگذار می کنم
دخترم! گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس در شهر بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آن ها هستم
.
.
.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه می رفته اند، نگران بوده ام اما دخترم!این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیش از بند بازان ریسمان نا استوار سقوط می کنند ... دخترم پدرت با تو حرف می زند، شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است...روزی شاید چهره ی یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که تو همانند یک بندباز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند. از این رو دل به زر وزیور نبند، بزرگ ترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.
دخترم! هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال همسری باشد که روح خود را برای تو عریان کرده است. دخترم! برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگر میگذارم و با این پیام نامه را پایان می بخشم«انسان باش، پاکدل ویکدل،زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است »
برگرفته از کتاب حلوه های معرفت ص 207
کلیدواژه ها: