توی زندگی همیشه فکر کن پیش خدایی
خدا بهت گفته بنده من برو برام یه لیوان پر شیر داغ بیار، وقتی آوردی هرچی بخوای بهت میدم.
تو هم میری تا بیاری
شیر رو به سختی تهیه میکنی.
گرمش میکنی.
توی یه لیوان خوشگل می ریزی آخه داری واسه خدات میبری،.
لیوانو دستت می گیری شروع می کنی به رفتن پیش خدا.
توی راه از شدت داغی لیوان مجبور میشی هی ازین دست به اون دست کنی.
از مشکلات جلوی پات که باعث میشه تو حواست پرت بشه و لیوان داغ یا بریزه یا دستت بسوزه باید بی توجه باشی.
باید به خدا فکر کنی که قراره بهت پاداش بهتر ازین دستات بده.
شاید بتونی بخاطر سوختن دستات ازخدا دستایی بخوای که هیچوقت نسوزه.
شاید بخوای بهت ثروت بده بجای دست.
شاید بخوای بهت صبر بده بجای ثروت.
شاید بخوای بهت زیباترینها رو بده .
شاید و شاید وشاید...
اما الان فکرت برگشته سمت لیوان که نکنه بریزه یا دستت بسوزه. خوب به لیوان نگاه می کنی لیوان تاسر پر شیره آخ جون پس خودم که اینقدر خسته شدم چی!
بزار یکم بخورم خستگیم در بره! خدا خودش کریمه می بخشه لیوان پر نیست! آره ، میخورم!
همینکه لیوانو میبری سمته دهنت یادت می افته میتونی وقتی رسیدی بخوای خدا خستگیتو از وجودت دفع کنه که هیچوقت خسته نشی. لیوانو دوباره دستت می گیری بدون اینکه ذره ای ازش کم بشه.
توی راه پات به فرش(دنیا) گیر میکنه. داری زمین میخوری نگاه به خودت میکنی. آره ، لیوان مهمتره پای منو ولش! لیوانو دو دستی می چسبی که نریزه.
روی پات حالا جای یه زخم گنده داره، که هم سوزش داغی لیوان تو دستت هم زخم پات امونتو بریده.
دیگه داری کم کم به خودت میفهمونی که خدا چرا ازم خواست وقتی میدونست این اتفاقات برام می افته مگه اون عادل نیست؟!!!
دوباره میگی ولش بهش میگم زخم پام رو هم خوب کنه که دیگه هیچ وقت زخم نشه.
حالا که از هم دنیا هم ثروتاش و همه وجودت رها شدی داری کم کم به خدا نزدیک میشی.
در میزنی ....تق تق... بیا بنده من!!!
میری داخل به خدا میگی: بفرمائید این لیوان پر شیر داغ بدون ذره ای که ازون کم شده باشه؟!؟!
خدا میگه:
میدونم بنده من.
درتمام راه من همراهت بودم و ازتمام حرفات و آرزوهات و اتفاقاتی که برات افتاد خبر دارم.
اون اتفاقاتو من برات گذاشتم تا بسنجمت.
تو اخم میکنی میگی: خدا دستت درد نکنه جواب من این بود؟ چرا کمکم نکردی؟
خدا میگه:
وقتی دستت سوخت غصتو خوردم.
وقتی پات زخم شد درد کشیدنتو فهمیدم.
این من بودم که کمکت کردم.
وقتی دستت سوخت صبوری کنی سوزش اونو برات کم کردم.
وقتی پات زخم شد کمکت کردم بتونی روپات بایستی.
بنده من اگه راهو راحت می اومدی دیگه قدر نعمتی که میخوام بهت بدمو نمیدونستی پس بهتر بود ابنا برات اتفاق بیفته .
خدا بهت لبخند میزنه میگه: حالا بگو چی از من می خوای؟
تو تو خودت فرو میری میگی: آخه چی بخوام وقتی اون از همه آرزوهام خبر داره؟ اگه میخواست میتونست بهم بده بدون اینکه ازش بخوام!
بعد از چند لحظه خدا روبهت میکنه میگه : پس چی شد بگو؟!
میگی : خدا من وجود شما برام کافیه، شما رو دارم دیگه هیچی برام مهم نیست! نه دست سوخته ، نه زخم پا ، نه هیچ ثروتی که ازتون میخواستم درخواست کنم .
فقط میگم: خدا، بازم هوامو داری یا نه؟
تنهام نذار که روزی این چیزای کم ارزش برام مهم بشه...
فیس نما
کلیدواژه ها: خداوند