تو را دیدم که زلال شده بودی، صداقتت نمایان بود، از اشک های الماس گونه ات می شد زلال دلت را تشخیص داد...
از چهره ات نور می بارید، ملائکه ها اطرافت حلقه زده بودند و تو را همراهی می کردند، تو دعا می کردی و آمّینش را ملائکه ها می گفتند، تو روبروی بزرگی قرار گرفته بودی و حرم را می شد از عمق وجودت احساس کرد، دلم می گفت فهمیده بودی کجا آمده ای، این را از چادر سفیدت می توانستم بفهمم، دلت پاکی اش را فریاد می زد، و بغضت می ترکید انگار دیگر همه چیز پاک شده بود، تو رسیده بودی به شهر اجابت، و گرفته بودی کلیدش را، چه قدر همه چیز زیبا بود... چقدر غبطه خوردمت...
لیلی جان! با خودم خدا خدا می کردم تا.... اجابتت ماندگار شود... تا پاکی ات استوار بماند.... تا چادر سفیدت سرت بماند... تا....
لیلی جان! استوار بمان.... اجابتت را نگه دار..... نجابتت را نگه دار....
کلیدواژه ها: