لیلی جان سلام
دوست عزیزم، مرا به یاد می آوری؟ کودکی ات را چه، آیا آن را هم به یاد داری؟ عروسک خوشگلت در چه حال است؟ آیا یادی از آن هم می کنی؟من هنوز عروسکم را در ذهن خود می یابم،یادت هست آن عروسک های خوشگل را، که بازی دو نفره ی ما با آنها شکل می گرفت. آن ظرف وبشقاب های کوچک اسباب بازی را نیز چطور؟آن اجاق و یخچال اسباب بازی را چطور؟ که رویا های کودکی مان را سامان می بخشید، یادت هست آن روز هایی را که کنار هم می نشستیم و خاله بازی می کردیم، تو مامان می شدی و من خاله، تو عروسک را روی پا لالایی می دادی و من هم غذا می پختم!یادت هست که نوبتی نقش خاله و مامان شدنمان عوض می شد.یادت هست چقدر عروسک هایمان را دوست داشتیم؟
یادت هست چادر های گلدارمان را چپه سرمان می کردیم و کش چادر را به جای آن که پشت سر بیندازیم ، زیر چانه می گذاشتیم وعروسک را بغل می کردیم و مثلا می رفتیم به بازار تا برای خود و عروسک خوشگلمان چیزی بخریم! اسم عرو سکت چه بود؟اسمش را به خاطر می آوری؟ اسم عروسک من شقایق بود
و افسوس که حال غریبه شده ایم با هم، فراموش کرده ایم دوران کودکی را، و آن که چقدر یکدیگر را دوست داشتیم و اکنون می ترسیم از یکدیگر، و می ترسیم که با هم صحبت کنیم و حتی می ترسیم که به هم سلام کنیم یا همدیگر را در خیابان های همان محله ی کودکی ببینیم
نمی دانم چرا اکنون زبان یکدیگر را نمی فهمیم شاید زبان کودکی گویا تر بود...
کلیدواژه ها: چادر، لیلی، عروسک، کودکی