نمی دانم چه شد ... دلم گفت برایت بنویسم ...قلمم گفت برایت بنویسم... عقلم گفت... همه دست به دست هم داده بودند تا برایت بنویسم.... بنویسم از پاکی دلت، از قلب نازنینت، از...
آخر تو را دیدم که چه قدر قشنگ قرآن می خواندی آنقدر غرق دریای نور شده بودی که هیچ نمی دیدی، هیچ نمی فهمیدی...
«یس» می خواندی و تمام وجودت یس شده بود... آنقدر که حتی نگاه های زهرآلود و گناه آلود اطرافیانت را نمی دیدی... نمی دیدی که فقط تو را می دیدند و دو چشم دیگر هم قرض گرفته بودند... نمی دیدی که چه لذتی می بردند از این گناه ...دلم برایت سوخت آخر نمی دانستی نگاه ها دارند نورت را می گیرند و ... آخر نمی دانستی همین نگاه ها چه بر سرت می آورند... شاید هم می دانستی ولی دانستن بدون عمل چه فایده ای دارد...
با تمام وجود غبطه خوردمت، ولی کاش...
ولی کاش قرآن را با تمام وجود می خواندی، کاش قرآن عملت می شد کاش...
کلیدواژه ها: یس، خانم، قلم