این آبشار حکمت و علم را چگونه بستایم؟ چگونه بنویسم از کسی که وقتی سخن می گوید سعی دارد تمام شور و خلوصش را در واژگان بدرخشاند تا بتواند به دشت خشکی زده ی قلب و اندیشه مان طراوت بخشد؟
وقتی می نویسد جویباری از روشنی و معرفت را بر افق کاغذ جاری می کند؛ به گونه ای با شوق در مقابل مجهولات زندگی می ایستد که گویی می خواهد کژی ها و ظلمت ها را در هم شکند و درهای نور و معرفت را بر ما بگشاید.
تنها دغدغه اش این است که دستمان را بگیرد و ما را از این گرداب نادانی و جهالت، به دشتی پرواز دهد که نسیم علم و دانش و رستگاری دلهایمان را نوازش می دهد.
او با تمام وجودش می خواهد کبوتران خفته ی درونمان را بیدار کند تا به افق های دوردست روشنایی و معنویت سفر کنند...
حال من چون ماهی تشنه ام در زلال لطف بی کران تو؛که مرا به هر کجا که خداست می بری در حالیکه تشنه ی بوییدن و جوییدن اویم...
وقتی که اولین طلوع آفتاب عشق را در سینه ام تاباندی و تنم را از شراب محبت سیراب کردی تمامی احساسم را در تک تک ورق های درونت یافتم...
و من سال هاست که بر کناره ی این دریای عاشق نشسته ام و به این مرواریدهای ناب صدف روزگار می اندیشم تا دریابم چگونه می توان جرعه ای از موج های محبتشان را به بار نشاندن نهال های وجودم ارج نهاده باشم....
ارسال شده توسط: ف. شریفی
کلیدواژه ها: