سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای لیلی
قالب وبلاگ

وقتی دیدمش قلبم فشرده شد.انگاری یه آن واقعا نفسم بالا نمی یومد.از کنارم که گذشت نگاهم تو نگاه مادرم تلاقی کرد.وقتی چند لحظه ای  گذشت,مامانم با لحن عجیبی ازم پرسید:یعنی نمی خوای چیزی بهش بگی؟بهت زده شده بودم.برگشتم پشت سرمو نکاه کردم,دیدم هرکی از کنارش رد میشه از پیر و جوون و مرد و زن,نگاهش می کنن و بعدش فقط از کنارش رد میشن.خودمو زدم به نشنیدن حرف مامانم.میگن وقتی یکی میخواد صدقه بده هزارتا شیطون دستشو می گیرن که این کارو نکنه.به گمونم حالا هم هزار تا شیطون جلومو گرفته بودن.با خودم می گفتم:اصلا گفتن زمانی باید امر به معروف کرد که احتمال تأثیرم باشه.اصلا دیگه چه جوری تو این فروشگاه شلوغ پیداش کنم؟ولی یه آن با این توجیها از خودم بدم اومد.از اینکه یه عمریه چادریم,درس قرآن می خونم,هر از چند ی تو قنوت نمازم میگم: اللهم عجل لولیک الفرج,ولی حالا که وقت عمله جا میزنم.تو این شهر که به پایتخت معنوی ایران معروفه,خانومای بد حجابی ام هستن که دیدن اونا تو این وضعیت برامون عادت شده ولی این یکی فرق می کرد.اولین نفری بود که...و این اولین نفر,وقتی من و تو و هزارتا مثل ما از کنارشون بی تفاوت رد شیم کم کم میشن هزار هزار تا و همه جا رو می گیرن. یه دفعه یادم افتاد که شب,شب نیمه ی شعبانه.خیلی خجالت کشیدم.نمیدونم چرا ولی واقعا حس می کردم امام زمان دارن نگاهم می کنن و منتظرن.تو همین بکنم نکنمای من, یهو دیدم بابام دارن میرن واسه حساب خریدا.دیدم وقت تنگه,گفتم یا صاحب الزمان و با خودم گفتم همین راهو مستقیم میرم و از اون طرف برمی کردم اگه دیدمش که میگم,اگرم نه که هیچی.راستش تو خیالم یه جورایی هم دوست داشتم نبینمش!ولی همین که چند قدمی جلو رفتم دیدمش.صاف رفتم جلو.طفلک اولش از اینکه دید یه خانوم چادری با سرعت 120 کیلومتر در ساعت به سمتش میره یه کم جا خورد.با خنده سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کردم.هنوز ماتش برده بود.گفتم ببینید خانوم من نیومدم اینجا به شما یه چیزی بگم که شما برگردی بگی به شما چه؟که بعد من دوباره بگم خیلی هم به من مربوطه و از این حرفا.به اینجا که رسید فهمید که چی می خوام بگم.لبخندی زد و گفت:نه,خواهش می کنم,من هیچ وقتم این حرف رو به شما نمی زدم.تو دلم گفتم:چرا نمی زدی عزیز من؟جواب های هویه دیگه.اگه من بد باهات حرف میزدم شمام بد جوابمو می دادی. خلاصه بهش گفتم:من فقط می خوام بگم باور کنید این نوع لباس پوشیدن مناسب شخصیت شما نیست.خدا واسه شما خیلی بیشتر از این حرفا ارزش قائله.خندید,سرشو انداخت پایین و آروم گفت:خب به هر حال هرکسی یه عقیده ای داره.گفتم بله,این درست,منم نمی خوام اینجا بحث عقاید بکنم.چون الان وقتی هم برای این بحثا نیست.و به اندازه ی کافی سالیان سال علمای بزرگ در این باره قلم فرسایی ها کردند.ولی به عنوان کمترین دلیل حجاب, که دیگه ربطی هم به نوع عقیده ی هر کسی نداشته باشه,شما می تونید با خودتون فکر کنید این قانون کشور ماست و این اصلا چیز عچیبی نیست.برای مثال تو کشوری مثل چین بیشتر از یه بچه داشتن,جرم محسوب میشه.این,قانون اون کشوره و من وشما هم اگر در چین زندگی می کردیم دیگه تعداد بچه دار شدنمون هم دست خودمون نبود.البته باز من بر می گردم به حرف اولم که این پوشش,مناسب شخصیت شما نیست.بعد ازم تشکر کرد و با لبخند ازهم خداحافظی کردیم.خیلی حس خوبی داشتم و مدام خدا رو شکر می کردم.هر چند شاید این حرفا هیچ تأثیری رو اون خانوم نذاشته باشه ولی همین که او بفهمه پوشش نامناسبش من رو به عنوان یک مسلمان ناراحت کرد و اگر چند نفر دیگه هم در همین حد تذکری به او بدن شاید واقعا دیگه اون نوع پوشش رو نداشته باشه.نمیدونم شایدم به هر حال اون شب کمی به حرف های من فکر کرده باشه.الله اعلم.           




کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 90/12/9 ] [ 12:37 صبح ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : بیدار[131]
نویسندگان وبلاگ :
حُسن یوسف[13]
دختر پشیمون[3]

لینک دوستان
برچسب‌ ها
چادر (17)
عکس (4)
غرب (4)
طنز (3)
شعر (3)
زن (2)
قلم (1)
عسل (1)
غرب (1)
خوب (1)
حیا (1)
رجب (1)
هنر (1)
یس (1)
جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید
امروز: 58
دیروز: 35
آمار کل: 246297


جستجو در وبلاگ


در این وبلاگ
در کل اینترنت

موسیقی وبلاگ
ایران رمان