فاطمه جان یک بار دیگر دیده بگشا، دیده بگشا و پسر عمّت را ببین، ببین که چطوراز غمت قدش خمیده شده است، ناله هایش را ببین، ببین که موهایش سفید شده است، ای بود و نبود علی، علی بدون تو چگونه زنده بماند؟...
عزیز دلم چرا گفتی خدا (عجّل وفاتی) ؟
چرا گفتی نیمه شب غسلم بده آن هم با پیرهن ای همسرم؟
چرا گفتی نیمه شب کفنم کن فاطمه ی من؟
چرا گفتی نیمه شب مرا به خاک بسپار تمام وجودم؟
آخر خودت بگو چطورنشان دست یک نامرد را بر بدن حبیبت ببینی و هیچ نگویی؟
چطور چادر خاکی ببینی و سکوت کنی؟
چطور نشان ولایت را بر بازوی زهرایت ببینی و هیچ نگویی؟
خاموش شدن شمع وجودت را ببینی و...
یتیمانت را ببینی...این همه درد را ببینی و هیچ نگویی؟
آری می دانم چرا هیچ نگفتی....
آخر تو امیر المومنینی... تو امیرالمومنین فاطمه ای...
آخر فقط تو می توانی هیچ نگویی...
آخر تو امیر المومنینی...
کلیدواژه ها: فاطمیه، امام علی (علیه السلام)