برای لیلی |
دوباره اتوبوس راه افتاد همون اتوبوس داستان قبلی، یک لحظه صبر کنید نه راستی قبل اینکه راه بیفته درگیری هایی داشتیم، اتوبوس پر شده بود و جا نبود تقریبا آخرین نفرهایی بودیم که سوار اتوبوس شدیم، چشمم به صندلی اوّل پشت سر راننده افتاد که خانم بی حجابی با آرایش و.... - بقیشو خودتون میدونین - تنها نشسته بود، اجباراً و با توکل بر خدا پریدم رفتم کنارش نشستم، با خودم گفتم حالا که خدا اینو به تور من انداخته حتماً مصلحتی بوده بنابراین از فرصت استفاده کردم و با اجازتون رفتم منبر، اولش نمی دونستم از کجا شروع کنم ولی آخرش که فکّم گرم شده بود وقت کم آوردم(خصوصیت ما خانماست دیگه کاریش نمیشه کرد) از مسئله ی پیش پا افتاده ی شلوغی ترمینال شروع کردم و خلاصه آسمون و ریسمونو به هم بافتم وآنقدر صغری کبری چیدم که بنده ی خدا مشکلات زندگیشو هم با من در میون گذاشت و مشاوره گرفت، اما چیزهایی که ازلابلای حرفاش پیدا بود این بود که همه چیز رو از ما بهتر میدونه مشکل توی عمل کردنه، باب هر مسئله ای رو که باز میکردم میدیدم بابا طرف التماس دعاست حتی خودش هم اعتراف می کرد که میدونه ولی عمل نمیکنه......چرا؟.........واقعا چرا؟.... کلیدواژه ها: [ شنبه 91/1/5 ] [ 11:13 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |